⚜️Part 37⚜️

420 139 19
                                    

با حس گرمای دستی که از پیشونیش کنده شد و جاشو بار دیگه به سرمای نمناکِ قطراتِ بارونی که روی صورتش میچکید داد، لای پلک هاشو آروم باز کرد...

صدای گریه ای که صاحبش قصد خفه کردنش رو داشت رو میشنید و پیش چشمش صحنه ای از الهه ی سفید پوشی که ازش دور میشد و کنار شاهواری که به زانو افتاده بود مینشست و دستش رو نوازش گونه روی شونه و موهای شاهوار میکشید شکل گرفت و اونو وادار کرد که از جاش بلند بشه...

به محض نیم خیز شدنش دردی توی شانه شکسته اش پیچید و اهی از بین لب هاش خارج شد و باعث شد  دست سهونی که اسمش رو صدا میزد روی شونه اش بنشینه و به مردمک هاش خیره بشه...

وقتی کامل نشست و سری به نشونه ی این که حالش خوبه برای سهون تکون داد و نگاهشو اطراف چرخوند و وقتی مینسوک رو دید که بیهوش بین پوششی از یخ گیر کرده، پا های سستش رو جمع کرد و از جاش به کمک سهون بلند شد و قدم هاشو به سمت اون تازه شاهوار کشید...

-اون حالش خوبه....فکر میکنم حالا هر دو شاهوار از ما هستن... نگران نباش...

با این حرف بک نگاهشو از مینسوک گرفت و تن برهنه سهون رو از سر راهش کنار زد و به محوطه مه گرفته ای که چانیول رو توی خودش محو کرده بود داد و لب زد....

+باید برم اونجا...

اینو گفت و خواست قدم های یخ کرده اش رو به اون سمت هدایت کنه اما بازوش  بین دست داغ سهون اسیر شد و بار دیگه درد طاقت فرسایی توی شونه اش پیچید و باعث مچاله شدن چهره اش شد...

-داری از سرما یخ میزنی.. بدنت نمیتونه بیشتر ازین توی این سرما دووم بیاره...باید بری یه جای خشک و گرم ...

بک بی توجه به حرف سهون با پشت دست دستی به صورتش کشید و در حالی که دستش رو روی شانه دردناکش میگذاشت و بهش چنگ میزد به راهش ادامه داد...

سهون اهی کشید و بعد ازین که به لوهان و تائو گفت کنار لی و جفتش بمونن به قدم هاش سرعت داد و دنبال بک رفت...

محوطه ی تاریکِ پیش چشم بک، توی سکوت مرموزی فرو رفته بود و وقتی بک نگاهشو برای کنکاش بالا آورد چانیولی رو دید که بدون هیچ تحرکی فقط به بالای سرش خیره شده بود و موهای سفیدش از روی صورت کثیف شده از خون و گلش کنار رفته بود و  ریشه های کیونگ پشت نمای بدن چان توی هم میلولید و خبری از ته گو نبود...

دستش رو از روی شانه اش که هر لحظه دردش شدید تر از قبل میشد برداشت و با تردید خیره به چان قدمی به طرفش برداشت و دستش رو بالا آورد و خواست اسم اون دورگه خیس و آشفته رو صدا بزنه اما چیزی از آسمون مثل یک شهاب سنگ جلوی پاش روی زمین کوبیده شد و تکه های گل رو به سمت صورت بک پرت کرد....

وقتی بک چشمهاشو باز کرد و دستش رو از جلوی صورتش کنار برد شخصی رو دید که جلوی پاهاش روی زمین افتاده و لحظه ای که بک بال های بزرگ و گلی شده اون شخص رو دید حس کرد چیزی توی دلش خالی شد و اون لحظه بود که صدای عربده بلند سوهو که داشت به سمتشون میدوید توی گوش هاشون پخش شد...

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now