⚜️Part 16⚜️

346 126 5
                                    

وقتی چمدوناشون برای تحویل به بار فرستاده شد، کارت پروازشو از متصدی گیت گرفت  و وارد سالن انتظار شد...
کمی جلوتر از حرکت ایستاد و بعد از مکث کوتاهی به سمت گرگ پیر و سهون که پشت سرش راه میومدن چرخید...
نگاهشو اطراف سالن فرودگاه  چرخوند و بعد چشمهاشو به چشمهای سهون که کمی ناراحت بهش خیره شده بود داد  و لبخند محوی زد...
سهون جلو اومد و هر دو دستشو بالا آورد و شونه و بازوی لوهان رو گرفت و به صورتش خیره شد...
-هنوزم دیر نیست... میتونیم همین الان برگردیم خونه...
لوهان سری به نشونه منفی تکون داد و لب زد..
+دیگه برای  نظر منو عوض کردن دیر شده سهون..
سهون آهی کشید و نگاهشو به لبهای براق لوهان داد... دستشو جلو برد و با انگشت شستش روی لب لوهان کشید...
-به اندازه کافی خوشتیپ شدی... این چیه دیگه به لبت مالیدی؟...
لوهان چشمهاشو توی حدقه چرخوند و لبهاشو به هم فشار داد...
+لبام خشک شده بود.. این کمک میکنه خشکیش بر طرف شه...
+مطمئنی بخاطر جذاب تر شدن اینکارو نکردی؟..
+من خدا دادی جذاب هستم... چیه نگرانی بدزدنم...
-اره بد جوری نگرانم...نمیشه نری؟...
لوهان هوفی کشید.. این هزارمین باری بود که سهون ازش میخواست نره....
همون لحظه نگاه لوهان به تابلوی اعلان حرکت افتاد و با دیدن این که وقت پرواز  هواپیماشون رسیده نگاهشو روی سهون که با یک تیپ اسپرت جلوش ایستاده بود چرخوند...
+دیگه باید برم سهون....
سهون اهی کشید و نگاهشو از کت و شلوار شیک و موهای بالا زده لوهان گرفت و به چشمهاش داد..
جلو اومد و بعد از گفتن جمله  «تو که نمیخای همینجوری بری...»، دستش رو روی صورت لوهان گذاشت و خم شد و بوسه عمیقی روی لب های لوهان گذاشت و بی توجه به آدم های دورشون که بعضی ها با لبخند و ذوق و بعضی ها هم با حالت چندش بهشون نگاه میکردن، لب هاشو جدا کرد و بوسه دوم رو روی پیشونی لوهان گذاشت...
-زود برگرد... دلم برات تنگ میشه...

لوهان با لبخند سری تکون داد و نگاهشو به گرگ پیر که طوری وانمود میکرد که انگار سهون و لوهانو نمیشناسه و همراه اونا نیست داد...
+عجله کن پیری...
پیرمرد اهی کشید و تعظیمی به سهون کرد..
-تا پرتغال راه زیادیه گرگ پیر... لطفا مراقبش باش...
گرگ پیر نگاهشو به چشمهای نگران سهون داد و قبل ازین که بره، جمله  «سالم بر میگردیم» رو لب زد...

چندی بعد هر دو به قسمت فرست کلس هواپیما هدایت شدن و روی صندلی خودشون نشستن..
لوهان نگاهشو به پیری که بنظر مضطرب میرسید داد...
+نکنه میترسی پیری...
-من بیشتر از تو میترسم...
+اِهِی... نزن این حرفو... من حتی استایلتو امروزی کردم.. چطور میتونی اینقد بی رحم باشی...
پیر مرد از آیینه ای که جلوش بود خودشو نگاه کرد.. از حق نمیگذشت.. اون بچه واقعا به سرو وضعش رسیده بود... لباس شیکی براش انتخاب کرده بود و موهای بلندِ سفیدشو مثل همیشه براش بافته بود...
لوهان نچی بخاطر سکوتِ پیر مرد کرد و در حالی که دستشو دور بازوی گرگ پیر حلقه میکرد و نگاهشو از پنجره برای پیدا کردن سهون به شیشه های بزرگ سالن انتظاری که قبلا توش بودن میداد، لب زد...
-این برای جفتمون اولین باره که سوار هواپیما میشیم پیری.. بیا هوای همو داشته باشیم..

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now