⚜️Part 10⚜️

478 146 13
                                    

عرق سردی که روی پیشونیش نشسته بود رو با دستش پاک کرد و گره پاپیونی که به یقه اش بسته بود رو شل کرد و به دو تاج گلی که به واسطه قدرتش درست کرده بود و حالا داشت توی دستهاش میفشردشون خیره شد...
میدونست.... میدونست بالاخره یک روز باید با این موضوع روبرو بشه و راه فراری نداره و حالا همون روز رسیده بود و ترس رو دوباره به تن کیونگ انداخته بود....
ترسی کهنه، که کیونگ رو چند سال آتی درگیر خودش کرده بود و اون رو وادار به وقف دادن خودش به محیط تازه اطرافش میکرد....
نگاهشو به آیینه ای که روبروش بود داد و چهره رنگ پریده اش رو ورانداز کرد..
اصلا خوب نبود... این خودش بود که به کای اطمینان داد که حالا میتونه پا توی قبیله اش بذاره  ولی حالا با این قیافه ای که به خودش گرفته بود حتما گند میزد....
تاج گل هایی که به عنوان تمرین ساخته بود رو کنار گذاشت و کف دستهاش رو چند بار به صورتش زد و نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و خواست سمت در اتاق بره اما در زود تر از اقدام اون باز شد و لحظه بعد هیکل چهار شانه کای از چهارچوب در رد شد و چشمهای کیونگ رو به خودش خیره کرد...
در یک جمله.. مردی که روبروش با لبخند کوچیکش ایستاده بود و لباس ابریشمی قرمزی تنش بود و شنلی از جنس خز اشرافی روی دوشش پهن شده بود و تاج زیبا و طلایی رنگی روی موهای بلوندش  جا خوش کرده بود و به ابهت نگاه سبز رنگش افزوده بود، واقعا خیره کننده بود و زبان انسان رو بند میاورد..
کای لبخندی زد و دستش رو زیر چونه کیونگ برد و دهن باز مونده اش رو بست و بعد دستش رو روی شونه اش گذاشت....
-میدونم تا حالا به عمرت مرد جذابی مثل منو ندیده بودی...
کیونگ با شنیدن این حرف نگاهشو دزدید و سرشو پایین انداخت و درحالی که دستهاشو به کمرش میزد آهی کشید..
کای با اخم ریزی نگاهی بهش انداخت و درحالی که به شونه اش فشار میاورد بار دیگه لب زد..
-میدونم نگرانی... مجبور نیستی اینکارو کنی کیونگ... اگه بخوای همین الان میفرستمت خونه..
کیونگ تند تند سری به نشونه منفی تکون داد و دستهاشو روی بازو های کای گذاشت...
+اگه من قدرت زمینو دارم... پس این وظیفه منه که مراسمو کامل کنم.. و این که.. من میخوام بهش عادت کنم کای.. اونا حتی اگه ترسناک هم باشن ولی بازم خانواده تو ان...
کای لبخند محوی از شجاعتی که  دیده بود زد دستش رو پشت کمر پسر کوتاه تر برد و اونو به خودش چسبوند...
-مطمئنی؟...
+راستش نه... ولی اماده ام...
کیونگ با لبخند گفت و خیره به مرد روبروش به کای اجازه داد تا صورتشو جلو بیاره و بوسه ای از لبهاش که چند لحظه پیش پوستش رو توسط دندوناش کنده بود، بوسه نه چندان کوتاهی بگیره...
کای بعد از جدا شدن لب هاشون پاپیون کج شده روی یقه کیونگ رو مرتب کرد و بعد کف دستش رو جلو گرفت...
-اماده ای؟... دیگه وقتشه...
+اشکال نداره دستتو بگیرم؟...
-اگه بخوای حتی میتونم بغلت کنم و روی دستام ببرمت…. اینجا من رئیسم.. کسی نمیتونه چیزی بگه...
کیونگ چیشی گفت و دستش رو توی دستهای کای گذاشت و زیر لب جمله  «آروم باش..» رو خطاب به خودش لب زد....
چند سالی از اتفاقات تلخی که براش افتاده بود میگذشت و حالا رابطه بهتری با دوست کودکی کای برقرار کرده بود...
یونایی که در گذشته قصد جونشو کرده بود حالا تبدیل به دوستی برای اون ها شده بود و کیونگ میخواست روز عروسی اون دختر، براش حلقه گل درست کنه و برای این کار ماه ها تلاش کرده بود تا ریشه های زمختی که به واسطه قدرتش از زمین بیرون میاد رو تبدیل به ریشه های نازک و لطیفی که ازش غنچه های گل میرویید کنه و برای اولین بار توی زندگیش، امروز فرخنده رو بین قبیله جنیا و در کنار کای باشه... حتی اگه قرار بود چیز ترسناک و یا عجیبی رو پشت این در ها تجربه کنه تا زمانی که کای رو کنارش داشت خیال راحت تری داشت و آماده برای انجام این کار بود....
وقتی در بزرگ روبروشون توسط نیروی نا معلومی باز شد کای فشاری به دست کیونگ وارد کرد و نگاهش رو به فیس کیونگ که نفسش رو توی سینه اش حبس کرده بود و پلک هاشو بسته بود داد...
کیونگ با شنیدن آوای بلندی که جمله  «شاه وارد میشود» رو فریاد زد، لای پلکهاشو باز کرد و به جمعیت رو بروش خیره شد...
همه چیز متفاوت بود.. متفاوت از اون چه که کیونگ فکرشو میکرد...
چهره های اون جمع بزرگ  هرچند که نگاه مرموزی داشتن ولی ترسناک نبودن بلکه تک تکشون چهره انسان گونی داشتن و درست مثل انسان ها لباس پوشیده بودن...
درست مثل انسان ها دور هم جمع بودن و نوشیدنی و غذا میخوردن... زن ها به زیبایی لباس پوشیده بودن و مرد ها کت و شلوار به تن داشتن و کیونگ میتونست بفهمه که اون ها فقط بخاطر اونه که به شکل انسان در اومدن...و فقط بخاطر حضور کیونگ و احترام به اونه که این سختی رو به خودشون دادن و رسوم همیشگیشون رو شکستن...
همون لحظه بغض لجبازی گوشه گلوش شکل گرفت و اون لحظه بخاطر داشتن افکار بدی نسبت به تمام جنی ها جز کای! داشت،شرمنده بود...
-چرا ایستادی... با من بیا...
کای زمزمه وار با لبخند رضایت مندی از کار مردم قبیلش، تو گوشش لب زد و دست شل شده اش رو گرفت و دور بازوی خودش گره کرد و به سمت دو صندلی اشرافی و بزرگی که بالای سکویی قرار داشت به راه افتاد و از کیونگ خواست روی یکیش بنشینه و خودش هم رو بروی افراد قبیله اش ایستاد...
-امروز جمع شدیم.. تا ازدواج فرخنده یک تن از مهم ترین افراد قبیله رو جشن بگیریم... اما قبل از اون میخوام شخصی که میدونم خیلی از شما مشتاق به دیدنش بودین رو بهتون معرفی کنم... شخصی که بر خلاف شباهتش با ما و جنس ما حالا فردی از این قبیله محسوب میشه و شما موظفید به اندازه من خواستارش باشید و اونو جزئی از خودتون بدونید...
برای چند ثانیه سکوت کرد و وقتی دید همه منتظر بهش خیره شدن به سمت کیونگ رفت و دستش رو گرفت و با وجود مخالفتش جلو آورد و در حالی که دستش رو روی شونه اش میگذاشت  بلند تر از قبل لب زد....
-این انسان امروز به جای من رهبری مراسم رو به عهده میگیره و من میخوام به اون عده افرادی که هنوز مخالف بودن اون توی این جمع بزرگ باشه ثابت کنم که اون چه قدرت و توانایی خارق العاده ای داره و ازتون میخوام خوب گوش ها وچشمهاتون رو باز کنید و اونو به خاطر بسپارید....
کیونگ چنگی به گوشه لباس کای انداخت اما کای با لبخندی بهش این اطمینان رو داد که میتونه و آروم کنار کشید....
برای کیونگ همه چیز عادی بود... عروسی مثل عروسی های عادی ای که همیشه میرفت بود... داماد گوشه ای منتظر عروسش ایستاده بود و چشم ها در انتظار شروع مراسم به کیونگ دوخته شده بود....
کیونگ نفس عمیق و آرومی کشید و بعد دستش رو بالا آورد و به گروه نوازنده ای که بهش خیره بودن اشاره کرد و لحظه بعد موسیقی گوش نوازی شروع به نواختن شد و بعد عروس با لباس سفید و دنباله داری به همراه دوساقدوش که پوستی سرخ رنگ داشتن وارد شد....
یونا با دیدن این که کیونگ برای اینکه برای پیوند اون و شوهرش دعا بخونه به اینجا اومده لبخندی زد و براش دست تکون داد...
بر خلاف گذشته ازینکه میدید اون انسان دیگه ازش نمیترسه و کینه های بینشون رو فراموش کرده خوشحال بود و وقتی بهش رسید دستهای کیونگ رو توی دستهاش گرفت و لب زد...
~فکر نمیکردم بیای... ممنونم...
کیونگ با لبخند سری تکون داد و به داماد که هیکلی 10 برابر کیونگ و چشمانی خاکستری رنگ داشت اشاه کرد که جلو بیاد و بعد از اون متن عهد نامه ازدواج جنیان رو که به کمک کای حفظ کرده بود رو شروع به بازگویی کرد و یونا و همسرش زیر لب شروع به تکرار اون کلمات کردن...
آوای کلامشون همراه با موسیقی ملایمی که نواخته میشد همراه شد و وقتی وقت مراسم تاج گل رسید کیونگ هر دو دستش رو در راستای بدن عروس و داماد گرفت و وقتی پلک هاشو باز کرد مردمک هاش به سبزی میدرخشید و از زیر پای یونا و داماد ریشه های سبز و نازکی شروع به رشد کردن کرد و از روی بدن هاشون رد شد و به سمت سر اون دو حرکت کرد و در نهایت شروع به گره خوردن کرد به شکل حلقه تاج مانندی روی سر اونها در اومد و غنچه های گل سفید رنگ و زیبایی ازش بیرون اومد و همزمان با اون دور انگشت حلقه عروس و داماد ریشه ای پیچید و اون ریشه رفته رفته به حلقه زوجیِ زیبایی تبدیل شد و زندگی و آینده اون دو جن رو بهم گره داد.....
کیونگ نگاهشو از دستهای گره خورده اون دو جن گرفت و به چشم های پر از تحسین کای و لبخند همیشه گرمش داد….
موفق شده بود.. موفق شده بود این کار رو انجام بده و صدای تشویق و سوت و خوشحالی افراد قبیله به قلبش گرمی تزریق میکرد... گرمی ای خاص که به اون حس بودن در اغوش خانواده اش رو میداد و لحظه ای که کای رو بروش ایستاد و به طرز باور نکردنی ای به انسانی مثل اون تعظیم کرد، مابقی افراد قبیله و حتی یونا به تبعیت از اون به کیونگ تعظیم کردن و اون موقع بود که کیونگ فهمید اینجا وسط این جمعیت چه وظیفه و جایگاهی داره....
~از سخاوت بزرگتون مچکریم سرورم... دعای شما پشتوانه قبیله ما خواهد بود....
وقتی این جمله زیبا که از زبان تمام افرادی که اونجا حضور داشتن به گوش کیونگ رسید، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید اما به سرعت اون رو پاک کرد...
حتی توی خواب هم نمیدید که یک روز همچین اتفاقی بیوفته و بتونه اینقدر آزادانه خودش رو بین این افراد جا کنه اما حالا نه تنها جزئی ازین قبیله بود، بلکه مورد احترام اون ها قرار گرفته بود و حتی میتونست لبخند پدر سر سخت کای که از ابتدا مخالف با هم بودن اونها بود رو ببینه...





⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora