⚜️Part 4⚜️

672 200 12
                                    

روی تخت بزرگ و نه چندان راحتش نشسته بود و در حالی که دستش رو تکیه گاه چونه اش کرده بود به در و دیوار سنگی و تاریکش نگاه میکرد....
تحمل فضای خفه کننده این قصر براش به اندازه خوابیدن توی آب مقدس غیر قابل تحمل بود و کای هر لحظه و هر ساعتی رو که اونجا میگذروند، همش در حال فکر کردن به این که چطوری ازین وضعیت خلاص شه بود....
6 سال پیش که به عنوان رهبر قبیله تاج گذاری کرده بود فکر میکرد اون جن پیر حالا حالاها زنده میمونه و کای قرار نیست کار خاصی انجام بده و فقط با ولیعهد شدن، مجازات عذاب آورش رو خاتمه میده... اما به محض تاج گذاری، اون جن پیر مرد و این مسئولیت های طاقت فرسا رو روی شونه های کای گذاشته بود....
برای عفریت بی تجربه ای مثل اون 5 سال تمام رهبری اون قبیله اونقدر سخت بود که گاهی اون رو به گریه می انداخت و تنها یک سال ازون 6 سال رو کمی با حال بهتر متحمل شده بود... اون هم فقط و فقط بخاطر حضور دوباره کیونگ توی زندگیش و گه گاهی در آغوش گرفت تن شفا بخشش...
افکار عفریتی که حالا روی تخت سلطنتش توی اون عمارت بزرگ که بی شباهت به یک تابوت و قبرستان نبود نشسته بود، با حس حضور موجودی درست روبروش از افکارش که در گذشته سیر میکرد خارج شد و نگاه سبزشو روی اون موجود مرموز چرخوند...
موجودی که روبروش ایستاده بود و داشت به سمتش میومد چشمان گردِ خاستری رنگ و پوستی به سیاهی شب داشت و دستهای دراز و ناخون های بلندش روی زمین کشیده میشد و هیکلی خمیده و ترسناک داشت...
جن تعظیم کوتاهی کرد و لبهاشو به زمزمه ای باز کرد و از کای اجازه سخن گفتن خواست..
کای نگاهی به سر اندر پای اون جن که جنس اون رو دوسال پیش مامور بودن در دنیای انسان ها و خبر چینی کرده بود انداخت و با اشاره دستش به او اجازه حرف زدن داد و بار دیگه صدای عجیب جن سکوت اونجا رو پر کرد....
-سایه های شب(موجودات فرا انسانی) از خط عبور کردن سرورم.... اون موجود از ما نیست.. اما قدرت زیادی داره...تا بحال انرژی اون موجود رو ندیده بودم سرورم.. گویا بیگانه ای وارد قلمرو سه اتحادیه شده...
کای کمی ابروهاش رو بهم نزدیک کرد و از روی تخت پادشاهیش بلند شد...
-چهره اون رو دیدی؟...
جن سری به نشونه منفی تکون داد و در اخر با اجازه ای که کای بهش داد مرخص شد...
عفریت با کلافگی دستی به صورتش کشید.....حدس کوچکش از اخباری که توtv دیده بود درست بود و انگار که اون موجودات قصد شومی از این کار داشتن... قصدی که افکار عفریت رو درگیر میکرد و برای دومین بار بعد از 6 سال گذشته احساس نا امنی بهش دست داده بود....
افکار مغشوشش با باز شدن در بزرگ قصر و ورود پدرش در هم شکست و نگاهش رو به سمت اون داد...
پدرش تعظیم کوتاهی در مقابلش کرد و کای رو وادار به جلو اومدن کرد...
-انگار به چیزی داشتی فکر میکردی سرورم.....
کای سری تکون داد و در حالی که به لب هاش زبون میزد چند قدم دیگه ای جلو تر اومد و روبروی پدرش ایستاد...
-فقط مثل قبل اسممو بگو پدر... چرا کاری میکنی که اسمم رو هم فراموش کنم...
+از وقتی روی اون تخت نشستی باید سنگینی اسم جدیدت رو به دوش بکشی...
کای اهی کشید... حرف زدن در این مورد با پدرش یک بحث همیشگی و بی نتیجه بود...
-اینجا چکار میکنی پدر... خبری شده؟...
پدرش سری تکون داد و درحالی که به پشت سر کای اشاره میکرد لب زد...
-باید یکی رو بهت معرفی میکردم.... ازین به بعد بهت توی کار هات کمک میکنه..درست همون طور که تو به سرورمون کمک کردی جونگین...
کای در سکوت و بدون حرفی رد نگاه پدرش رو گرفت و چرخید و همون لحظه بود که چشمش به مرد جوانی که گستاخانه روی تخت سلطنتش لم داده بود و در حالی که دستشو زیر چونش گذاشته بود بهش لبخند میزد...
کای با ابروی بالا رفته به سر تا پای جوان نگاهی انداخت و به محض دیدن چشمهای سبز روشن و موهای زرد رنگش ابروی دیگرش هم بالا رفت.... اون پسر از جنس خودش بود... قطعا جوانی که روبروش نشسته بود و با نگاه مرموزش بهش خیره شده بود، یک عفریت بود....
+اون پسر ِپسر عموی تو هست جونگین... امیدوارم هواشو داشته باشی و همونطور که من تورو برای انجام وظایفت پرورش دادم تو هم این جوان رو آموزش بدی.... قطعا بعد از سالیانی که امیدوارم به درازا بکشه اون جانشین تو خواهد شد...
کای بار دیگه سمت پدرش چرخید... زبونش نمیتونست توی دهنش بچرخه چون توقع نداشت وقتی هنوز 6 سال هم از سلطنتش نگذشته جانشینی پیدا کنه.....
قبلا درمورد عمو زاده ها و پسر عمو زاده هاش شنیده بود اما فکر نمیکرد که یکی از همون عمو زاده ها مثل اون عفریت به دنیا اومده باشه...
پدرش وقتی سکوت کای رو دید چیزی نگفت و به تعظیم دوباره ای اکتفا کرد و کای رو با جوان ناپخته و تازه واردی که بهش خیره شده بود تنها گذاشت....

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now