⚜️Part 3⚜️

769 205 24
                                    

-هی... بیا و جون جدت بیخیال شو لو.... من دیگه نمیتونم دنبالت بچرخم....
لوهان بی توجه به نق زدن های دما دم چن که از صبح داشت توی شهر دنبالش میچرخید و تقریبا با هم کل موبایل فروشی های شهرو گشته بودن و لوهان از مشکل پسندی داغونش نمیتونست یک جفت موبایل انتخاب کنه، آهی کشید و به راهش ادامه داد ...
چن سرعت قدم هاشو بیشتر کرد و خودشو به لوهان رسوند...
-این آخرین جایی هست که دنبالت میام... اوکی؟ ... اگه نخریدی خودم میکشمت...
+اوکی.. اوکی... اینقد ویز ویز نکن توی گوشم....
چن زبونی به لب هاش کشید و آه کشان باز هم دنبال اون اشراف زاده راه افتاد....
تقریبا برای این که بدن هاشون از نور شدید خورشید زشت بالای سرشون  در امان باشه 3 تا کرم ضد افتاب و دوتا قوطی اسپری فیکساتور و ضد اشعه فرابنفش به خودشون مالونده بودن و با کلاه و عینک آفتابی از خونه بیرون اومده بودن و حالا که اثر اون بزک هاشون داشت از بین میرفت، چن میتونست حس سوزش رو هر چند کم روی پوستش حس کنه اما اون اشراف باز هم هیچی به مبارک توی شلوارش نبود و ترجیح میداد بسوزه ولی به مرادش برسه....
تنها نیم ساعت دیگه دنبال لوهان دوید و وقتی وارد خیابون تازه ای شدن و لوهان با خوشحالی سمت فروشگاه بزرگی که َمیخواست راه افتاد، اون موقع بود که چن نفس راحتی کشید...
حد اقل این دیگه آخرین فروشگاهی بود که میومدن....
با این فکر خواست بار دیگه سرعت قدم هاشو با لوهان یکی کنه اما با دیدن چیزی سر جاش خشکش زد...
حالا که خوب نگاه میکرد... حالا که دقت میکرد میدید که این خیابون...مغازه هاش.. فضاش و فروشگاه مواد غذایی ای که درست اونور خیابون بود به شدت آشنا میزد و به چن میفهموند که اره... این همونجاست!...
اون فروشگاه مواد غذایی همون فروشگاهی هست که 6 سال پیش و قبل ازین که به فکر خودکشی بیوفته به اینجا اومده بود و به همراه دوست صمیمیش که مدتی میشد اونجا مشغول به کار شده بود و آخرین شب عمرش رو درست جلوی همین فروشگاه و پشت همین میز های کوچک قرمز رنگ و کهنه ای که توی پیاده رو چیده بودن نشتته بودن و با هم سوجو میخوردن....
کاملا به یاد داشت که چطور رفیق و هم پیاله شب هاش چطور به اون دلداری میداد و بهش میگفت توی مخارج بیمارستان برادرش بهش کمک میکنه... چن همه اون محبت هارو به یاد داشت و حالا به اون فروشگاه که چندان فرقی با گذشته نکرده بود و تنها دوستش دیگه در اونجا حضور نداشت خیره شد...
با خودش فکر کرد... فکر کرد و از این که یک لحظه قلبش برای چشم تو چشم شدن با اون ریخته بود خندش گرفت....
اون پسر  تا الان دیگه باید طبق آرزوش یه باریستا شده باشه و برای خودش یه کافیشاپ لوکس داشته باشه و حالا تنها این چن بود که هنوز آواره میگشت و حتی روی رو در رو شدن با اون پسر رو نداشت و ازین که بره جلوی روش و بگه هی رفیق سلام!، خجالت میکشید.... اون پسر حتما کلی طی چند سال قبل دنبال جسد مفقود شده اش گشته بود و حالا هیچ جوره نمیتونست برای دیدنش قدم به جلو برداره....
تو این فکرا بود که صدای داد لوهان که اسمشو صدا میکرد توجهشو جلب کرد و نگاهشو ازون فروشگاه گرفت و به لوهان داد...
قدم هاشو سمت در ورودی فروشگاه موبایل کشوند اما به محض ورودش بوی بدی به مشامش خورد و باعث شد نا محسوس عوق بزنه و بعد نگاهشو سمت لوهانی که داشت ریز میخندید کشیده شد....
لوهان جلوی ویترین داخلی مغازه ایستاده بود و حالا فروشنده زنی که داشت تعدادی از موبایل های جدید رو جلوی لوهان میگذاشت به چن که حالا جلوی بینیش رو گرفته بود خیره شده بود....
چن قدم هاشو سمت لوهان کشوند و زیر زیری دم گوش اشراف  لب زد...
-فاک.. من اگه همین الان نرم بیرون همینجا هرچی خون خوردمو بالا میارم... بیرون منتظرت میمونم...
چن اینو گفت و بلا فاصله رفت بیرون و لوهان با لبخند سری تکون داد...
خب میدونست که بوی خون پریودیِ آغشته به ترشحاتِ واژنِ این زن فروشنده چندان مطبوع نبود ولی شاید بهتر از بوی گرگینه ها میبود!!! ...
نهایتا به حس نگاه خیره اون زن لبخندشو جمع کرد و نگاهشو به اون داد....
+اینها بهترین و جدید ترین مارک ها هستن....
لوهان با دقت نگاهی به موبایل های جور واجوری که براش آورده بود انداخت و از بینشون یکی رو برداشت و خوب بهش نگاه کرد....
-آنتن دهی و دوربینش خوبه؟...
دختر که محو چهره بی نقص لوهان شده بود لبخندی زد و انگشت شستشو بالا آورد....
+حرف نداره....
لوهان لبخندی زد و در حالی که دستشو برای بیرون آوردن کیف پولش توی جیبش میبرد لب زد....
-یه جفت از همین موبایل باهمین طرح و رنگ میخوام.....
دختر سری تکون داد و بعد از چند دقیقه با دو عدد موبایل اومد و اون  هارو بعد از چک کردن توی پاکت گذاشت....
لوهان کارت بانکیش رو در آورد  و به دختر داد و بعد از حساب کردن خواست از در مغازه بیاد بیرون که صدای دختر مانعش شد....
لوهان به سمتش چرخید و بدون این که جلو بره منتظر شد خانوم حرفشو بزنه...
-ام.....ام..خب میتونیم با هم رامن بخوریم؟... میخواستم الان فروشگاه رو ببندم... پس..(توی کره این روزا دعوت یکی برای رامن خوردن به معنی نخ دادنه!!!)
لوهان پوزخندی زد و همون طور که شاپینگ بگشو بالا میاورد و جلوی چشم دختر تکون میداد لب زد....
-اوه...متاسفم...ولی من همین الان برای دوست پسرم هدیه خریدم...به اون قول دادم امشب رامن بخوریم...
چشمکی زد و با همون چهره خندونش دختر نا امید و اخمو رو تنها گذاشت....
-دختره چی میگفت؟...
چن مشکوک پرسید و به لوهان خیره شد....
-هیچی.... گفت با دوست پسرت اینقدر رامن بخورید تا نفله شید ....
چن که حالا چهره اش شکل یه علامت سوال گنده شده بود در سکوت به رفتن لوهان خیره شد و بعد از یکم مکث و گفتن  جمله «ولی تو که نمیتونی رامن بخوری »، دنبالش به راه افتاد.....

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now