Part 40

158 43 11
                                    

-اونها نباید پیدات کنن، اگه دستشون بهت برسه مثل یه موش آزمایشگاهی اسیرت می‌کنن.

-اگه شاگردتو معرفی نکنی چی می‌شه؟

-از انجمن بیرونم می‌کنن و ممکنه تنبیه جسمی هم برام در نظر بگیرن و یا حتی یه مدت به یه جزیره تبعیدم کنن.

سهون چند بار گیج پلک زد، از روی یی فان بلند شد و سمت دیگه ی بدنش روی تخت نشست.

-یعنی چی؟! چطوری می‌خوان تبعیدت کنن؟! اصلا برای چی باید شاگرد معرفی کنی؟!

-اگه از جادوگرهای برتر انجمن باشی می‌تونن. انجمن در ازای آموزش و حمایت هایی که ازت انجام میده توقع داره برای اینکه نسل جادوگرها از بین نره هر کدوممون دست کم یه شاگرد داشته باشیم.

-پس منو بهشون معرفی کن.

یی فان کلافه توی جا نشست، با اخم به سهون نگاه کرد و گفت:

-نمی‌شه، به هیچ وجه نمی‌خوام با انجمن درگیر بشی.

-من که بچه نیستم که طوریم بشه، بعدشم تو هستی و مواظبمی.

-تو آخرین از نسل بادی، وقتی آخرین نفر باشی سخت گیری ها هم بیشتر می‌شه، منم آخرین از نسلمم و روزهایی گذروندم که حتی فکر کردن بهشون هم برام آزار دهندس.

-در هر صورت این کارو باید انجام بدی.

-برای همین نمی‌خواستم بهت بگم، نمی‌تونی منطقی در موردش فکر کنی.

-منطقی فکر کنم؟! از نظرت منطقی فکر کردن اینه که بذارم به ناکجا آباد تبعیدت کنن؟!

یی فان عصبانی جواب داد:

-منطقی یعنی اینکه بهم اعتماد داشته باشی و بذاری کاری که می‌خوامو انجام بدم.

سهون دست به سینه شد و با حرص گفت:

-می‌خوای چیکار کنی؟!

-از یه نفر کمک می‌گیرم یکی که توی شورا روی حرفش حساب می‌کنن.

-مطمئنی راه حلت جواب میده؟

-اول باید باهاش حرف بزنم، حالا هم بسه دیگه، پاشو بریم شام بخوریم.

-ولی گفتم که گرسنم نیست!

-من هست.

از روی تخت پایین اومد و با کشیدن بازوی سهون مجبورش کرد که دنبالش بره.

طبقه پایین چند شمع توی جا شمعی های مسی روشن کرد و بعد مشغول خورد کردن قارچ های کوهی شد، سهون روی صندلی چوبی نشست، دستشو زیر چونه زد و بهش خیره شد.

-هیزم که نداری!

-بیرون هست.

-این وقت شب می‌خوای بیرون آتیش روشن کنی؟!

یی فان بهش نگاه کرد و متعجب گفت:

-ایرادش چیه؟!

سهون آب دهنشو محکم پایین داد و نگاهی به بیرون انداخت، مشخص بود همه جا غرق تاریکیه، با ترس گفت:

Prince's wifeWhere stories live. Discover now