Part 38

144 43 9
                                    

بکهیون آخرین ضربه رو به ساق پای جونگین زد، صورتش و لبخندی که روی لب داشت نشون می داد چقدر به خودش افتخار می کنه.

جونگین با تحسین گفت:

-عالی بود، خیلی پیشرفت کردین.

بکهیون باد به غبغبش انداخت و جواب داد:

-همینطوره نه؟ گفته بودم که زود یاد می گیرم.

جونگین کوتاه خندید و گفت:

-همینطوره، برای امروز بسه قربان.

بکهیون سر تكون داد و روی سکوی کوتاه نشست، جونگین بعد از تعظیم سمت پله ها رفت.

بکهیون دستش رو روی گردنش کشید و زیرلب غر زد:

-خیس عرق شدم.

چند دقیقه بی هدف همونجا نشست، نمی خواست به اتاقش برگرده چون چانیول نبود و سهون هم هنوز برنگشته بود که البته تاخیرش، بکهیون رو نگران کرده بود.

-هنوز اینجایی؟

سرش رو بالا گرفت، جونگ سوک با قیافه ی بشاش نزدیک بهش ایستاده بود. خندید و جواب داد:

-چند دقیقه پیش تمام شد.

-پس پاشو بریم.

-بریم؟!

-پاشو یه جای خوب می برمت.

بکهیون بدون پرسیدن دلیل و سوال لباس هاشو عوض کرد و همراه جونگ سوک از قصر خارج شد. جونگ سوک فقط گفته بود باید بدون اسب از قصر خارج بشن و قراره سوپرایز بشه.

بکهیون اینطور نبود که به همه ی آدم ها سریع اعتماد کنه یا از اون دست افرادی باشه که همیشه عینک خوشبینی روی چشم هاشون دارن ولی جونگ سوک از معدود آدم هایی بود که بکهیون حتی وقتی برای اولین بار دیدش حس کرده بود می تونه بهش اعتماد کنه.

همراه همدیگه از بازار اصلی گذشتن و از کوچه پس کوچه هایی که بکهیون مطمئن بود اگه تنها ميومد گم می شد گذشتن. به یه بازار محلی قدیمی که تا به حال بکهیون به اونجا نیومده بود رسیدن.

حوض بزرگی با چند فواره وسط بازار بود. رو به روی فواره نیمکت های سنگی با فاصله ی دو متر از همدیگه چیده شده بود. دور تا دور با درخت پوشیده شده و پشت اون ها مغازه های مختلف بود.

جونگ سوک سمت نیمکت ها رفت و بکهیون متعجب کنارش نشست.

-اومدیم اینجا بشینیم؟!

جونگ سوک کوتاه خندید، ساعت جیبی رو از داخل کتش بیرون آورد و بعد از نگاه کردن بهش گفت:

-نه ولی چند دقیقه دیگه می‌فهمی برای چی اینجا اومدیم.

چند دقیقه که گذشت پسر جوونی که بکهیون حدس می‌زد هم سن و سال خودش باشه با گاری ای که روش خنجرهای مختلف چیده شده بود از راه رسید. جونگ سوک بلند شد و رو به بکهیون گفت:

Prince's wifeWhere stories live. Discover now