Part 22

83 31 0
                                    

زلو نگاهی به هر دوشون انداخت و بعد با چند قدم بلند بینشون ایستاد. سهون دستپاچه نشست و بکهیون با حرص نگاهشو به سمت دیگه ای داد تا مجبور به دیدن زلو نباشه.

-چرا غذاتو نخوردی؟

بکهیون بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد:

-چون نمی‌خوام بمیرم.

زلو تک خنده ای کرد و خم شد و یه تیکه گوشت برداشت، جلوی بکهیون ایستاد و با دست آزادش چونه شو به سمت خودش چرخوند و گفت:

-ببین.

تیکه ی گوشتو توی دهن گذاشت و شروع به جویدن کرد. بعد از قورت دادنش دهنشو باز کرد و گفت:

-ببین، همه شو قورت دادم، اگه سَمی بود می‌خوردم؟

بکهیون آب دهنشو قورت داد و بی اختیار سرشو بالا و پایین برد. زلو با ابرو به ظرف غذا اشاره کرد:

-پس پاشو بخور.

سهون برای بکهیون چشم و ابرو اومد تا راضیش کنه از غذا بخوره. زلو با چهره ی خونسرد روی صندلی که قبلا سهون نشسته بود نشست و به غذا خوردن بکهیون خیره شد.

بعد اینکه چند لقمه خورده بود، زلو گفت:

-دوست داری ولت کنم بری؟

بکهیون متعجب سرشو بالا آورد:

-چی؟!

زلو کمی به سمت جلو خم شد. آرنجهاشو به زانوهاش تیکه داد و به جفتشون نگاه کرد:

-من فقط سهونو لازم دارم، اولش که جفتتونو باهمدیگه دزدیدم به خودم گفتم دزدیدن تو شبیه گرفتن جایزه هست ولی حالا می‌بینم نیازی بهت نیست. می‌خوای پیش پرنست برگردی؟

بکهیون نگاهی به سهون انداخت و گفت:

-پس سهون چی؟

-تو کاری به اون نداشته باش، دلت می‌خواد برگردی یا نه.

-بدون سهون هیچ کجا نمیرم.

-بچه جون، دوستت ممکنه بمیره، دوست داری تو هم بیخودی بمیری؟ هوم؟ دوست داری بدون دلیل و فقط چون باهاش دوستی بمیری؟

بکهیون گردن کشید و گفت:

-آره، حاضرم به خاطرش بمیرم.

زلو خندید:

-به خاطرش نه، تو به خاطرش نمیری. تو فقط چون توی جای اشتباه و زمان اشتباه بودی و به خاطر حماقت خودت می‌میری.

سهون آب دهنشو محکم قورت داد و پرسید:

-واقعا راست میگی؟ می‌ذاری بره؟

زلو به سمت عقب رفت، شونه هاشو بالا برد و گفت:

-اگه خودش بخواد آره.

سهون شون های بکهیونو گرفت و با اخم گفت:

-برو. هیس بکهیون، نمی‌خوام چیزی بشنوم، به حرفم گوش بده و از اینجا برو.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now