Part 25

113 35 0
                                    

زلو نیشخند بزرگی روی لبهاش داشت. چشم هاش باز هم پر از رمز و راز بودن و همین هم یی فانو می ترسوند.

در واقع تا جایی که یادش میومد همیشه یه ترس عجیب از برادر کوچکترش داشت.

زلو پرحرف، طعنه زن و شاد بود. همیشه یه چیزی برای تعریف کردن داشت و وقتی بچه بودن با تمام پسرهای هم سن و سالشون توی قبیله دوست بود. برعکس یی فان هیچوقت رابطه ی دوستانه ای با بقیه نداشت. همیشه یه کنار می ایستاد و شوکه به بازیگوشی های برادرش نگاه می کرد. تنها دوست صمیمیش مین یونگی بود پسری که حوصله داشت ساعت ها پای حرف های درهم و جادویی یی فان بشینه و حتی داستان سرایی های خیالیشو گوش بده.

زلو اکثر وقت ها با لباس های پاره و سر و صورت زخمی به خونه بر می گشت و معمولا هم این اتفاق وقتی براش افتاده بود که به دنبال کشف یه مکان یا ماده ی جدید رفته بود.

بعد از برگشتن یه گوشه می افتاد و ساعت ها می خوابید و این در حالی بود که میزان خواب یی فان در طی شبانه روز به زحمت به 6 ساعت می رسید.

خیلی وقت ها به خاطر شلختگی بیش از حدی که زلو داشت و وسواس شدید یی فان روی تمیزی و مرتبی باهمدیگه بحث داشتن و یه بار تا جایی پیش رفت که کشف جدید زلو که از نظرش یه ماده برای نامرئی شده بود رو به خاطر اینکه کلی شیشه ی خالی کف اتاق رها کرده بود یی فان توی باغچه خالی کرد و البته چند ثانیه بعد تمام گیاه های دارویی مادرشون از بین رفتن.

یی فان به صورت تنها برادرش خیره شد:

-این مسخره بازی ها چیه زلو؟

زلو گردنشو به سمت شونه اش کج کرد و با صدای آرومی گفت:

-راه دیگه ای برای دیدنت نبود.

-برای اینکه منو ببینی، سهون رو دزدیدی؟

زلو شونه بالا انداخت و چند قدم جلو اومد:

-هم آره هم نه...خواستم ببینمت، ولی فقط برای همین نخواستم تا اینجا بیای.

یی فان اخم کرد:

-منظورت چیه؟

-سادس، برای اینکه از شر زندگی کردن خلاصت کنم، خواستم تا اینجا بیای.

یی فان سر تکون داد:

-لازم نبود سهون رو بدزدی.

-اینطور بیشتر سرگرم کنندس.

-سهون رو ول کن بره، تصویه حسابت با منه.

-نه، می‌خوام شاگرد عزیزت شاهد ماجرا باشه.

زلو چشمهاشو با هیجان کمی گشاد کرد و گفت:

-تا همین الان که دیدمت نمی دونستم تو زودتر می رسی یا برادرت.

فک یی فان منقبض شد. ابروهای کشیدش بهمدیگه نزدیک شدن و چشم هاش حالت خصمانه ای به خودش گرفت. زلو راضی از تغییراتی که توی صورت برادر خواندش می دید دست به سینه شد و با لبخند گفت:

Prince's wifeWhere stories live. Discover now