Part 9

123 42 0
                                    

گردنش عصبانی و سریع به سمت چپ چرخید. سهون دستشو بالا برده بود.

اخم غلیظی روی صورت یی فان نشست. و سرشو به معنی مخالفت به دو سمت تکون داد.

ولی سهون مصمم هنوزم دستشو بالا نگه داشته بود. یی فان با اخم زیرلب گفت:

-پسره ی احمقِ لجباز.

به شوگا اشاره کرد و کلاهشو روی سر گذاشت و بعد پشت پرده های ارغوانی رفت. زنی که آرایش دلقک روی صورتش داشت بهش نزدیک شد:

-چی شد؟ هیچوقت وسط نمایش اجراتو ول نمی‌کردی و امروز بار دومه که این کارو می‌کنی.

-سرت به کارت خودت باشه.

-نکنه چیزیو از ماها مخفی می‌کنی؟

-آره یه چیزو مخفی می‌کنم و اونم این حقیقته که هرچی می‌گذره احمق تر از سابق می‌شی و معنی دخالت نکن رو نمی‌فهمی.

زن اخم کرد و با حرص گفت:

-داری تند میری رئیس. یادت باشه اگه من کنار بکشم خیلی ها هم همراه من کنار می‌کشن و فکر نکنم با چند نفر بتونی نمایش به این بزرگیو بچرخونی.

-وقتی می‌گم احمق شدی انکار می‌کنی. متن قراردادو که به خاطر داری عزیزه من؟

زن از حری جیغ خفه ای زد و بعد انگشت اشارشو به سمت یی فان تکون داد:

-یه روز...یه روز تلافی تمام این تحقیرها رو در میارم رئیس وو.

یی فان به تمسخر کمی خم شد و کلاهشو از سر برداشت و دوباره روی سر گذاشت:

-بی صبرانه منتظر اون روز خواهم بود پرنسس.

-حالم ازت بهم می‌خوره مرتیکه ی دغل باز.

یی فان پوزخند کمرنگ و گذرایی زد و بعد توی راهرو ناپدید شد.

سهون عصبانی و با حرص به شوگا که بازم نمایش تکراری اجرا می‌کرد خیره شده بود.

-تو همراه من میای پسر کوچولو.

دستی دور بازوش حلقه شد و بعد از زدن این حرف توی راهرو کشیده شد.

وحشت زده تقلا کرد. چیزی جز نمای کمی از پشت غریبه ای که دنبال خودش می‌کشوندش نمی‌دید ولی با تردید پرسید:

-یی فان؟

-فکر می‌کردم زرنگ تر از این حرف ها باشی. امروز هم تو و هم دوست عزیزت و شاهزاده ی محبوبش حسابی نا امیدم کردین.

-منو کجا می‌بری؟ بکهیونو از کجا می‌شناسی؟

-زیادی سوال می‌پرسی.

سعی کرد بازوشو از میون انگشت های محکم یی فان که شبیه گیره روی گوشتش حلقه شده بود بیرون بیاره ولی موفق نشد.

داد زد:

-داری کجا می‌بریم؟

-جایی که دور از اینجا باشه تا دوباره فکرهای احمقانه توی مغز کوچیکت نیاد.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now