Part 5

159 54 1
                                    

بکهیون ترجیح داد این چند روز که چانیول نیست اصلا نه برای صبحونه و نه نهار و نه حتی برای شام بیرون نره برای همین با اینکه می‌دونست احتمالا کارش باعث دردسر براش می‌شه ولی تمام وعده های غذاییو توی رخت خوابش می‌خورد.+

بعدازظهرها گاهی بیرون می‌رفت ولی پیاده رویش به نیم ساعت هم نمی‌کشید. حوصله نداشت و دمق بود.

یه روز بعدازظهر مثل خیلی وقت های دیگه توی اتاقش نشسته بود و بدون هدف با دهنش صدا در میاورد که تقه ای به در خورد و خدمتکار شخصیش توی اتاق اومد:

-عالیجناب فردی به اسم سهون مدتهاست که بیرون دروازه ایستاده و با داد و هوار خواهان دیدن شماست.

بکهیون سریع از جا پرید:

-کجاست؟ چرا داخل راهش ندادید؟ خدای من، خیلی وقته پشت دروازس؟

دختر که از عصبانیت ناگهانی بکهیون شوکه شده بود، خجالت زده سرشو زیر انداخت:

-الان می‌گم به داخل رانماییشون کنن، متاسفام قربان.

بکهیون عصبانی دستشو میون موهای سرش فرو برد و توی اتاق شروع به راه رفتن کرد. تقریبا ده دقیقه بعد در اتاق باز شد و سهون توی اتاق دوید، بکهیون با دیدنش خندید و محکم بغلش کرد، سهون نیشگون محکمی از باسنش گرفت:

-بی‌شرف چرا دیگه پیشم نیومدی؟

بکهیون با دست باسنشو مالید و غر زد:

-عوضی درد گرفت، چیکار کنم؟ اینجا رسما زندونی شدم.

سهون دست به سینه شد و اخم کرد:

-چرا؟ کی زندونیت کرده؟

و بعد با قیافه ی کاملا جدی طوری که انگار می‌تونه رو به روی بقیه بایسته مچ دست بکهیونو گرفت و دنبال خودش کشوند:

-بیا بریم، خودم بیرون می‌برمت.

بکهیون ساعدشو چنگ زد و به زور نگهش داشت:

-چیکار می‌کنی دیوونه؟!

-مگه نگفتی زندونیت کردن؟

-نه، منظورم اون زندونی شدن که نبود...منظورم این بود زیاد نمی‌شه بیرون بیام.

-خب چرا نمی‌شه بیرون بیای؟ مگه برده یا اسیری؟

-وای سهون، چرا همه چیزو اینقدر بزرگ می‌کنی؟ بیرون تنها اومدن خطرناکه باید نگهبان همراه خودم بیارم ولی این چند روزه درگیر بودم هنوز وقت نشده بیرون برم، همین.

سهون چشم هاشو تنگ کرد و روی صورت بکهیون خم شد:

-دروغ که نمیگی؟ همه چی مرتبه؟

بکهیون روشو به سمت دیگه ای گرفت:

-آره مرتبه، اومدی اینجا بازجوییم کنی؟

Prince's wifeWhere stories live. Discover now