Part 47

143 51 10
                                    

سهون چشم‌هاش رو باز کرد. توی محوطه‌ی بزرگی بود که دور تا دورش صندلی های فلزی بزرگ چیده شده بود. مه نارنجی هنوزم همه جا بود. سرش رو بالا گرفت، آسمون سیاه بود. بازوهاش رو با دست گرفت. ترسیده به دور و برش نگاه کرد. سرما تا مغز استخونش رو می‌سوزوند.

با صدای لرزون گفت:

-یی فان؟آب دهنش رو محکم پایین داد و دوباره صدا زد.

-یی فان؟

ولی چیزی جز سکوت نبود. مه نارنجی دور بدنش پیچید و تا گلوش بالا اومد. حس خفگی بهش دست داد. سعی کرد به زور خودش رو از مه بیرون بکشه ولی تلاشش نتیجه ای نداد.

-آروم بگیر. اون مه ها ازت دور نمی‌شن.

به رو به رو نگاه کرد. مرد جوون قد بلندی بهش نزدیک می‌شد. چهره‌ی غریبه براش آشنا بود ولی نمی‌تونست به یاد بیاره اون رو کجا دیده.

مرد رو به روش ایستاد. نگاه نافذش باعث لرزش تیغه‌ی کمر سهون شد.

-من کجام؟ تو کی هستی؟

-واقعا؟! حدس می‌زدم برادر احمقم این کار رو کنه.

-منظورم چیه؟!

غریبه لبخند پهنی زد. چشم‌های برق شیطنت گرفت. جواب داد:

-وو زلو هستم. نائب رئیس شورا.

فامیل پسر سهون رو به فکر واداشت. یه کم پیش گفته بود "برادر احمقم" پس اون برادر یی فان بود؟!

زلو با دست به صندلی های اطراف اشاره کرد و گفت:

-ارواحِ پایه‌گذران و بزرگان شورا اینجا گرد هم اومدن تا تو رو قضاوت کنن.

سهون نگران به صندلی‌های خالی نگاه کرد و بعد بی اختیار سوالی که توی ذهن داشت رو پرسید.

-چرا توی جای به این ترسناکی جلسه رو برگذار کردین؟

زلو بلند خندید.

-هیچکس تا الان همچین سوالی نپرسیده بود.

سهون لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو زیر انداخت. زلو گفت:

-آدم‌ها توی دو موقعیت مجبور به راست‌گویی می‌شن. یکی زمانی که جونشون توی خطر باشه یکی هم زمانی که ترسیده باشن.

-ولی ممکنه برای نجات جونشون دروغ بگن.

-وقتی به استیصال برسن مجبور می‌شن راستش رو بگن.

سهون چشم‌هاش رو تنگ کرد. بودن توی اون مکان بهش حس بدی می‌داد. کلافه گفت:

-می‌شه این لعنتی‌ها رو ازم دور کنی؟ دارن خفم می‌کنن.

زلو دستش رو توی هوا تکون داد و مه‌ها فاصله گرفتن. سهون نفسش رو عمیق بیرون داد.

-آخیش داشتم می‌مردم.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now