Part 16

88 36 0
                                    

قدم هاشو بلند ولی با دقت برمی‌داشت و سعی می‌کرد به خاطر غرورش، ترسیشو بی خیال بشه.

یی فان داد زد:

-هر بلایی سرت بیاد کمکت نمی‌کنم ها.

-خودم از پس خودم برمیام.

یی فان پوزخند زد و چشم هاشو تنگ کرد و زیرلب گفت:

-مشخص میشه.

سهون نیشخند زد و به خودش گفت تنهایی راه رفتن اونقدرا هم که به نظر میاد سخت نیست. ولی هنوز این فکر از ذهنش کامل عبور نکرده بود که خودشو بین زمین و آسمون معلق دید. همه چیز توی کسری از ثانیه اتفاق افتاد. از یه پاش با تله ی طنابی از شاخه ی یه درخت آویزون شده بود. داد زد:

-یی فاننننن.

خودشو محکم تکون داد ولی هیچ فایده ای نداشت. یی فان خونسرد با دستهایی که پشت کمر زده شده بود نزدیکش اومد:

-خودت از پس خودت برمیای!

-منو بیار پایین...زودباش.

-خودت از پس خودت برمیای سهون.1

-منو بیار پاییییننننن.

-خودت، خودتو نجات بده.

-هی کجا میری؟ هی لعنتی، با تواَم...برگرد اینجا...یی فانننننن.

-داد نزن، انرژیتو برای آزاد کردن خودت نگه دار.

-کجا میری؟ هوی مرتیکه ی سادیسمی، کجا میریییییی؟

یی فان راهشو به سمت راست کج کرد، از میون درخت هایی که شاخه های درهم تنیدشو سقف برای راه به وجود آورده بودن گذشت تا به خونه ی جادوگر رسید. چند ضربه به در زد. ولی جوابی نگرفت. متعجب و شکاک اخم کرد. سابقه نداشت که این وقت روز، جادوگر خونه نباشه. دوباره به در ضربه زد ولی بازم جوابی نگرفت. به دور و برش نگاه کرد، به سمت پنجره رفت و داخلو نگاه کرد ولی توی کلبه اثری از صاحبخونه نبود.

گردنشو خاروند، به سمت درختی که نزدیک کلبه بود رفت و با کف دست بهش ضربه زد. کلاغی از بالای درخت به سمت پایین اومد و روی ساعدش نشست. یی فان لبخند زد:

-خیلی وقته همو ندیدیدم...

یه تار از موهای سرشو کند و به دور پای کلاغ پیچید:

-اینو برای اربابت ببر.

کلاغ قار قار بلندی کرد و توی آسمون اوج گرفت.

*

بکهیون بی حوصله توی محوطه ی قصرش رفت.

-بیون.

به سمت راست نگاه کرد، جونگ سوک با لبخند همیشگیش در حال نزدیک شدن بهش بود. ذوق زده خندید. بودن یه مصاحب کنارش می‌تونست روزشو خوب کنه.

-امروز شنیدم که به این قصر نقل مکان کردی.

-همینطوره، مجبورم اینجا بمونم.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now