Part 17

93 34 0
                                    

یی فان با لبخندی که انگار قصد داشت توی صورت سهون بکوبتش و بهش اثبات کنه که یه بی عرضه هست بهش نزدیک شد. سهون نالید:

-دارم می‌میرم.

-خون رسانی به مغز خوبه.

-بیارم پایین.

یی فان نزدیک رفت و شونه بالا انداخت:

-اگه نیارم چی می‌شه؟

-شاگردتو از دست میدی.

-یه شاگرد دیگه پیدا می‌کنم.

-برات مردن آدم ها مهم نیست؟

-وقتی به خاطر حماقت خودشون بمیرن نه مهم نیست.

سهون چشمهاشو بهمدیگه فشار داد. خون توی سرش جمع شده بود و حس می‌کرد یه کم دیگه اینطور بمونه مویرگ های سرش پاره می‌شن. به اجبار گفت:

-خواهش می‌کنم بیارم پایین.

یی فان سر تکون داد:

-حالا شد.

چاقوی جیبی کوچیکی از جیب داخل کتش در آورد و به سمت طناب پرت کرد. چند ثانیه بعد سهون با صدای گرومپ بلندی روی کمر زمین اومد. دست به سینه به تقلای سهون و از درد ناله کردنش خیره شد و خونسرد گفت:

-این درد باعث می‌شه یادت بمونه دفعه ی بعد به اخطارها گوش بدی.

سهون به زور نشست. باسنش و کمرش شدیدا درد داشت و سرش سنگینی می‌کرد:

-مطمئنم روانی ای.

-راه بیفت. باید به موقع برگردم.

-نمی‌تونم راه برم.

-یعنی چی نمی‌تونی راه بری؟

-پام خیلی درد می‌کنه.

یی فان جلو رفت و کنار پای سهون نیمه نشسته شد. مچ پاشو گرفت و باعث شد تا فریاد بلند سهون از درد بلند بشه.

-چیزی نیست فقط در رفته.

و بعد بدون اخطار دیگه ای مچ پاشو به سمت بیرون چرخوند و باعث شد تا دوباره داد سهون بلند بشه. یی فان سرپا ایستاد.

-جا افتاد...گریه زاری رو تمامش کن. یا دنبالم راه میفتی یا باید همینجا بمونی.

سهون اشکهاشو که از درد پایین ریخته بود با کف دست و حرصی از روی صورتش پاک کرد و به سختی ایستاد.

یی فان نگاهی بهش انداخت و طبق معمول بی تفاوت جلوتر راه افتاد و سهون لنگون لنگون پشت سرش رفت.

-کجا میریم؟

-باید یکی از دوست هامو ببینم.

-برای دیدن دوستت منو تا اینجا آوردی؟

-لازمه تو رو هم ببینه.

-برای چی منو ببینه.

یی فان نیم نگاهی از روی شونه به پشت سرش کرد:

Prince's wifeWhere stories live. Discover now