یی فان با لبخندی که انگار قصد داشت توی صورت سهون بکوبتش و بهش اثبات کنه که یه بی عرضه هست بهش نزدیک شد. سهون نالید:
-دارم میمیرم.
-خون رسانی به مغز خوبه.
-بیارم پایین.
یی فان نزدیک رفت و شونه بالا انداخت:
-اگه نیارم چی میشه؟
-شاگردتو از دست میدی.
-یه شاگرد دیگه پیدا میکنم.
-برات مردن آدم ها مهم نیست؟
-وقتی به خاطر حماقت خودشون بمیرن نه مهم نیست.
سهون چشمهاشو بهمدیگه فشار داد. خون توی سرش جمع شده بود و حس میکرد یه کم دیگه اینطور بمونه مویرگ های سرش پاره میشن. به اجبار گفت:
-خواهش میکنم بیارم پایین.
یی فان سر تکون داد:
-حالا شد.
چاقوی جیبی کوچیکی از جیب داخل کتش در آورد و به سمت طناب پرت کرد. چند ثانیه بعد سهون با صدای گرومپ بلندی روی کمر زمین اومد. دست به سینه به تقلای سهون و از درد ناله کردنش خیره شد و خونسرد گفت:
-این درد باعث میشه یادت بمونه دفعه ی بعد به اخطارها گوش بدی.
سهون به زور نشست. باسنش و کمرش شدیدا درد داشت و سرش سنگینی میکرد:
-مطمئنم روانی ای.
-راه بیفت. باید به موقع برگردم.
-نمیتونم راه برم.
-یعنی چی نمیتونی راه بری؟
-پام خیلی درد میکنه.
یی فان جلو رفت و کنار پای سهون نیمه نشسته شد. مچ پاشو گرفت و باعث شد تا فریاد بلند سهون از درد بلند بشه.
-چیزی نیست فقط در رفته.
و بعد بدون اخطار دیگه ای مچ پاشو به سمت بیرون چرخوند و باعث شد تا دوباره داد سهون بلند بشه. یی فان سرپا ایستاد.
-جا افتاد...گریه زاری رو تمامش کن. یا دنبالم راه میفتی یا باید همینجا بمونی.
سهون اشکهاشو که از درد پایین ریخته بود با کف دست و حرصی از روی صورتش پاک کرد و به سختی ایستاد.
یی فان نگاهی بهش انداخت و طبق معمول بی تفاوت جلوتر راه افتاد و سهون لنگون لنگون پشت سرش رفت.
-کجا میریم؟
-باید یکی از دوست هامو ببینم.
-برای دیدن دوستت منو تا اینجا آوردی؟
-لازمه تو رو هم ببینه.
-برای چی منو ببینه.
یی فان نیم نگاهی از روی شونه به پشت سرش کرد:
YOU ARE READING
Prince's wife
FanfictionCouple: Chanbaek Genre: Romance, Fantasy Author: Barf.Azar Status: completed Site's Channle: @Exoperfic بکهیون آخرین فرزند سِر بیون مخفیانه عاشق شاهزاده چانیوله، اون یه فرصت به دست میاره تا با معالمه با جادوگر، بتونه چانیول رو به دست بیاره ولی بکهیو...