Part 58

66 19 0
                                    

 بکهیون‌ می ترسید، اگه چانیول رو پیدا نمی کرد چی؟ اگه حدسش اشتباه بود و جایی که فکر می کرد، نرفته بود چی؟

سوار اسب قهوه ای شد و با دو ضربه به پهلوهای اسب اون رو مجبور به دویدن کرد.

توی راه آشنایی که خیلی وقت پیش یه بار با چانیول گذرونده بود شروع به پیشروی کرد. اگه درست یادش بود، آخر این راه به باغ مخفی چانیول می رسید.

تنها جایی که برای گشتن به یادش اومده بود باغ مخفی و دوست داشتنی چانیول بود.

به خودش تشر زد.

-گریه نکن، پیداش می کنی.

ورودی باغ در چوبی بزرگی داشت که نیمه بود. بکهیون دستپاچه در رو به سمت داخل هل داد و دوباره سوار اسب شد و توی راه خاکی به سمت جلو رفت.

وسط‌های باغ توی تاریک روشنی هوا، مردی رو دید که روی زمین نشسته و به یکی از درخت های سیب تکیه داد.

از اسب پایین پرید و به سمت مرد دوید.

-چانیول؟!

-بکهیون؟!

صدای چانیول خفه و شبیه به ناله بود. بکهیون کنارش نشست.

-خوبی؟

-پام...

بکهیون به پای چانیول نگاه کرد. مچ پاش توی یه تله ی بزرگ فلزی اسیر شده بود.

-چطور اینطور شده؟

چانیول آخی گفت و دست بکهیون رو میون دستش فشار داد.

-برای گرفتن سمور تله گذاشتم. امروز که برای سرکشی اومدم اصلا به یاد تله ها نبودم.

بکهیون به پای خون آلود چانیول نگاه کرد‌. صورتش رو توی هم برد و گفت :

کمکت می کنم سوار اسب بشی. اینطور می تونیم برگردیم.

-فکر نکنم بتونم روی پام بلند بشم، باید یه چیزی پیدا کنی که باهاش تله رو باز کنی.

بکهیون ‌کلافه و نگران دور و بر رو گشت ولی توی اون تاریکی نتونست چیزی پیدا کنه.

کنار چانیول نشست. قرمزی شلوار کرمی چانیول بیشتر از قبل شده بود.

-می تونم کولت کنم.

چانیول بی رمق خندید.

-اونوقت جفتمون زمین می خوریم.

-می تونم‌...

بینیش رو بالا کشید و با بغض ادامه داد.

-نمی شه همینجا بمونی، باید زودتر به قصر برگردیم.

-برو از قصر کمک بیار.

بکهیون عصبانی گفت :

-تا من برم و برگردم کلی خون ازت رفته.

چانیول سعی کرد دردش رو مخفی کنه، لبخند زد.

-نگران نباش طوری نمی شه.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now