Part 29

86 36 0
                                    

بکهیون بدنشو کشید و غلت زد و برعکس هر روز، دستش به جسمی کنارش خورد. بعد از چند ثانیه که مغزش اتفاق افتاده رو تحلیل کرد وحشت زده چشمهاشو باز کرد ولی با دیدن چانیول که دستشو زیر سر زده و بهش خیره بود. آب دهنشو محکم پایین داد و گیج پلک زد. چانیول با لبخند گفت:

-صبح بخیر.

بکهیون با خجالت بیشتر چرخید تا بتونه روی پهلو باشه:

-صبح بخیر.

چانیول ملایم سرانگشتهاشو روی گونه ی بکهیون کشید و گفت:

-دست و صورتتو بشور و لباسهاتو عوض کن تا بگم صبحونه رو بیارن.

بکهیون تازه متوجه این شد که چانیول کت و شلوار به تن داره و ظاهرش نشون می‌داد که خیلی وقت پیش بیدار شده. به خاطر توی فکر رفتن اخم کمرنگی کرد و گفت:

-نباید صبحونه رو با پادشاه و ملکه بخوری؟

چانیول روی تخت نشست و قبل از اینکه بلند بشه گفت:

-باید اینطور باشه ولی اگه حتی یه صبحونه رو نتونم با معشوقم بخورم.

پوزخند زد و ادامه داد:

-رسما عروسکم نه آدم.

بکهیون نشست و با لبهای جمع شده گفت:

-هنوزم توی فکر اون حرفی؟ بهت گفتم که از روی عصبانیت گفتم.

چانیول نگاهش کرد و لبخند تلخی زد که بیشتر شبیه یه پوزخند کوتاه بود و جواب داد:

-منم بهت گفتم که، حقیقتو داری می‌گی، در هر صورت خیلی وقته خودمم بهش فکر می‌کنم. حداقل باید شرایطو برای تو راحت تر کنم، نمی‌خوام دائم اذیت باشی.

بکهیون لبخند پهنی زد و به سمت چانیول رفت، بازوهاشو گرفت و به خاطر خوابالودگی قبل از حرف زدن بی اختیار خمیازه ی طولانی ای کشید که باعث خنده ی چانیول شد، بکهیون خجالت زده گفت:

-نخند خب هنوز خوابم میاد.

-از هر روز دیرتر بیدار شدی!

-عادت به صبح زود بیدار شدن هنوز ندارم، بگذریم...قبلا هم بهت گفتم بازم می‌گم، از اینکه اینجام راضیم.

چانیول بوسه ی کوتاهی به لبهای بکهیون زد و گفت:

-می‌دونم. لباستو عوض کن، می‌گم صبحونه رو آماده کنن.

پشت میز که نشستن بکهیون بعد از خوردن اولین لقمه، نگاه مظلومی به چانیول انداخت و گفت:

-امروز عصر می‌شه کلاس رزمی برم دیگه؟

چانیول بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:

-نمی‌شه.

-برای چی نمی‌شه؟ دیروزم نرفتم.

-یادت رفته که دیروز چه وضعی درست کرده بودی؟

Prince's wifeWhere stories live. Discover now