چشمهای جیمین درشت شد و بعد سریع به حالت عادیش برگشت و اخم کمرنگی ابروهای روشنشو بهم پیوند داد، به صورت خونسرد مین یونگی نگاه کرد و گفت:
-زدن رد جادوگر اعظم. واقعا اومدی همچین چیزی ازم بخوای؟!
-اگه بخوای اینجا پیشرفت کنی باید به مرور کارهای بزرگتر انجام بدی.
جیمین پوزخند زد:
-بازی با جونم میشه کار بزرگتر؟!
یی فان بی حوصله پرسید:
-میتونی پیداش کنی یا نمیتونی؟
مین یونگی نفس عمیقی کشید و گفت:
-دو برابر همیشه بهت دستمزد میدم.
جیمین لبخند کشیده ای زد:
-این شد حرف حساب. تا دو ساعت دیگه خبرتون میکنم.
و بعد بدون اینکه چیز دیگه ای بگه توی کلبه رفت و در رو به روشون بست. یی فان ابروهاشو بالا برد:
-مطمئنی کارشو بلده؟
-اگه یه نفر بتونه زلو رو پیدا کنه، همینه.
یی فان سر تکون داد:
-چاره ای جز اعتماد بهت ندارم.
-درستشم همینه، عصرونه میخوری؟
اخم گذرایی، شاید در حد چند صدم ثانیه روی صورت یی فان اومد ولی مثل خیلی وقتهای دیگه سریع به حالت عادی برگشت، بی تفاوت گفت:
-برام تفاوتی نداره.
ولی دروغ میگفت، براش تفاوت میکرد، وقتی مین یونگی بهش گفته بود عصرونه میخوری؟ یاد سهون افتاده بود، اینکه الان گرسنه هست یا سیر؟ سهون کم طاقت بود، همیشه موقع تمرین غرولند میکرد که گرسنه شده و یی فان بهش چشم غره میرفت که با شکم پر نمیتونه تمرین کنه و حالا واقعا نگران شاگرد سربه هواش شده بود.
مین یونگی لبخند همیشگیشو زد و چرخید و همونطور که دور میشد گفت:
-بهت قول میدم عاشق دستپختت آشپز جدیدم بشی، اسنک های فوق العاده ای درست میکنه.
یی فان با اینکه از نگرانی معدش اسید زیادتر از معمول ترشح میکرد وحالت تهوع گرفته بود ولی کنار دوست قدیمیش به سمت رو به رو راه افتاد.
کمی دوتر به خونه ی درختی رسیدن، کلبه ی چوبی که روی شاخه ی یکی از درخت های تنومند و قدیمی درست شده بود. مین یونگی با ذوق نرده رو چسبید و رو به یی فان گفت:
-بیا.
سرشو بالا گرفت و به کلبه نگاه کرد، خاطرات سریع و گذرا از ذهنش رد شدن، خودشو زلو توی بچگی همچین جایی داشتن، یه کلبه که فقط و فقط خودشون ازش باخبر بودن، همیشه اونجا از نقشه ها و خیال بافی هاشون باهمدیگه حرف میزدن و غنیمت هایی که از جنگهای خیالیشون به دست آورده بودن رو نشون همدیگه میدادن. نفس عمیقی کشید، سر تکون داد و از نردبون چوبی بالا رفت. بعد اینکه نشست، مین یونگی بشکنی توی هوا زد و سریع یه توله خرس قهوه ای که پیشبندی سفید با گلدوزی کندوی عسل روی قفسه ی سینه به تن داشت رو به روشون ظاهر شد. یی فان خنده ی کوتاهی کرد و با ذوق به صورت لبخند به لب بچه خرس نگاه کرد و از مین یونگی پرسید:
![](https://img.wattpad.com/cover/243909673-288-k347895.jpg)
YOU ARE READING
Prince's wife
FanfictionCouple: Chanbaek Genre: Romance, Fantasy Author: Barf.Azar Status: completed Site's Channle: @Exoperfic بکهیون آخرین فرزند سِر بیون مخفیانه عاشق شاهزاده چانیوله، اون یه فرصت به دست میاره تا با معالمه با جادوگر، بتونه چانیول رو به دست بیاره ولی بکهیو...