Part 13

92 37 1
                                    

چانیول آروم توی اتاق رفت. بکهیون پشت بهش کنار پنجره ایستاده بود.

-تمرین چطور بود؟

-خبر نداری؟

کنار بکهیون ایستاد و نگاهشو به صورتش دوخت:

-منظورت چیه؟

-هیچی، با توجه به این که همیشه چهار چشمی مراقبمی گفتم حتما جونگین شی همه چیزو بهت گفته.

چانیول نگاهی به سر تا پاش انداخت و بعد خلاصه و بی حس جواب داد:

-نگفته.

-خوب بود...البته نذاشت اونقدر که می‌خوام کار کنم...ولی خوب بود.

-بکهیون...

بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:

-هوم؟

-اینطوری نکن...

-چطوری؟

-خودت خوب می‌دونی منظورم چطوریه.

بالاخره به سمت چانیول چرخید و نگاه دلخور و عصبانیشو به صورتش داد:

-وقتی داری مثل یه بار اضافی از قصر بیرونم می‌کنی توقع داری چطوری باشم؟ اینقدر دست و پا گیرم؟!

چانیول آروم بازوهاشو گرفت و سعی کرد لحنش تا جایی که ممکنه نرم و مهربون باشه:

-این به نفع خودته. من توی این قصر بزرگ شدم...چیزهایی دیدم که تو ندیدی. مطمئن باش با اومدن پرنسس می چا به اینجا همه چی خیلی برات سخت می‌شه...سخت گیری های ملکه باهات بیشتر می‌شه و آخرش طوری می‌شه که حتی حاضر نشی از اتاقت بیرون بیای.

-کِی باید برم؟

چانیول سر تکون داد:

-تا وقتی عروسی برگذار بشه زمان داری. هرچند به نظرم اگه زودتر بری و کم کم بهش عادت کنی بهتره تا یکهو بخوای اونجا بمونی.

بکهیون دستشو کنار صورت چانیول گذاشت. چشم های شاهزاده ی محبوبش مضطرب بود و انقباضی که توی فکش افتاده بود اینو تایید می‌کرد:

-چی شده؟ مسئله فقط قصر نیست چانیول...چیز دیگه ای هم هست که حاضر نیستی بگی.

-دارم به این فکر می‌کنم که چقدر از کارم خودخواهیه...تو رو از خونوادت جدا کردم، اینجا نگهت داشتم و حالا می‌خوام به جای دیگه ای ببرمت.

بکهیون لبخند زد، انگشت شستشو زیر چشم چانیول کشید:

-من به خواست خودم اینجا موندم و از اینکه کنارت باشم خوشحالم چانیول.

شاهزاده کمی جلو رفت و دستهاشو دو سمت صورتش گذاشت:

-خوشبختی؟

-نمی‌دونم...ولی راضیم.

صورتشو جلو کشید و بوسه ی کوتاهی به لبهای بکهیون زد:

Prince's wifeWhere stories live. Discover now