Part 10

139 42 0
                                    

چانیول و بکهیون کنار همدیگه توی باغ بزرگ قدم می‌زدن که چانیول بازوی بکهیونو صمیمانه گرفت:

-بیا بریم اون سمت...می‌خوام یه چیزیو نشونت بدم.

بکهیون یکی از ابروهاشو بالا برد. توی این مدت که توی قصر بود چانیول برای اولین بار تصمیم به در میون گذاشتن یه چیز شخصی و احتمالا مهمو باهاش گرفته بود و برای همین هم لبخند پهنی روی لبهاش اومد.

چانیول دستشو گرفت و با ذوق دنبال خودش به محوطه ی پشت قصر برد.

وقتی به اونجا رسیدن چانیول بعد اینکه سرشو به اطراف چرخوند تا مطمئن بشه کسی متوجه شون نیست، بین دسته های بزرگ شمشادو کنار زد:

-دنبالم بیا.

بکهیون حرف گوش کن دنبال چانیول از بین شمشادها رد شد. چانیول به عقب چرخید و بهش لبخند زد.

بکهیون به دور و بر و عقب که پر از شمشاد بود نگاه کرد. به یاد نداشت تا الان همچین جاییو توی قصر دیده باشه.

کمی به چانیول نزدیک تر شد و باعث شد تا پسر رو به روش بخنده:

-نترس.

بکهیون اخم کرد:

-نترسیدم.

-یه کم دیگه می‌رسیم.

بالاخره ردیف تو در توی شمشادها تمام شد و در کمال تعجبِ بکهیون ، سر از خیابونه شهر در آوردن.

بکهیون پلک زد:

-ببینم جادو کردی؟

چانیول خندید:

-نه...اون یه راه میان بر از قصر به بازار اصلی شهر بود.

-دیوونه شدی؟ ممکنه یکی بشناستت و بلایی سرت بیاره.

-نگران نباش جز درباری ها کسی منو نمی‌شناسه بعدشم که با لباس رسمی نیستیم.

بکهیون نگاهی به لباس هاشون که به خاطر عبور از بین شمشادها پر از برگ های ریز و دونه های قهوه ای شده بود کرد:

-ولی هنوزم گرون قیمت بودنشون مشخصه.

-نگران نباش.

بکهیون چشم هاشو تنگ کرد:

-اصلا برای چی اینجاییم؟

-می‌فهمی.

و بعد دوباره دست نسبتا ظریف بکهیونو میون دست درشت خودش گرفت و کشوندش.

بکهیون تقریبا چیزی شبیه به پروازو تجربه کرد چون چانیول بی توجه به غرولندهاش، با پاهای کشیدش قدم هاشو بلند و سریع برمی‌داشت و باعث می‌شد تا بکهیون که هم از نظر جثه و هم قامت ازش خیلی کوچیکتر و کوتاه تر بود دنبالش شبیه به یه جوجه اردک بالا و پایین بپره!

از خیابون های کوتاه و بلند که کفشون سنگ فرش هاش کرم و خاکستری بود می‌گذشتن و گاهی با دوره گردهایی که روی چرخ دستی چیزهای مختلفی مثل میوه.سبزی و... می‌فروختن رو به رو می‌شدن.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now