Part 14

110 34 0
                                    

*

بکهیون نگاهی به ساعت انداخت. هنوز تا کلاس رزمی با جونگین، چهار ساعت زمان داشت. اگه سریع پیش سهون می‌رفت و برمی‌گشت به کلاس می‌رسید.

ولی مشکل این بود که باید بازم یه محافظ همراه خودش می‌برد و هنوز که هنوزه با این قضیه کنار نیومده بود.

می‌تونست مخفیانه از قصر خارج بشه، ولی به اعصاب خردی بعدش نمی‌ارزید. نه حوصله داشت و نه می‌خواست با چانیول جر و بحث داشته باشه.

با غرولند سمت یکی از نگهبان ها رفت و ازش خواست که بیرون برن.

در کمال تعجبش به جای دروازه ی اصلی، از در پشتی قصر که در واقع دری برای رفت و آمد به قصر قدیمی که محل جدید زندگیش بود استفاده کردن.

پوزخند زد و به خودش گفت اینقدر بدبخت شده که دیگه حتی برای عبور و مرور هم شبیه یه آدم اضافی باید از در پشتی بره.

نگهبان بیرون خونه ی پارک ایستاد و بکهیون با کلی مکافات تونست راضیش کنه که از در خونه فاصله داشته باشه. اینکه یه نگهبان سلطنتی چسبیده به در چوبی ایستاده باشه می‌تونست باعث شایعه پراکنی برای خونواده ی پارک باشه. همسایه ی فضول ممکن بود بگن حتما این خونواده یه جرم انجام داده که سرباز دم در ایستاده.

از پله های چوبی که توی هال بود بالا رفت و وارد راهروی پهنی شد که سه اتاق خونه درونشون بود.

دومین در سمت چپ راهرور رو باز کرد. سهون روی تخت چوبی بالا اتاق دراز کشیده بود.

بکهیون آروم گفت:

-خوبی؟

-نه، پاهام درد می‌کنه.

بکهیون لبه ی تخت نشست. سهون اخمالو چشمهاشو بسته بود.

-چیکار کردی؟

-حتی حال حرف زدنم ندارم.

-باید یه چی مهمی بهت بگم.

سهون قلت زد و چشم هاشو باز کرد:

-بگو.

-داستانش مفصله. بعدا جزئیاتشو می‌گمت. فقط نظرت راجب به زندگی توی قصر چیه؟

-هان؟!

-دوست داری بیای توی قصر زندگی کنی؟!

-من؟! نه، برای چی بیام قصر.

-اوف، ببین من مجبور شدم برم قصر قدیمی. و خوب گفتم خوب می‌شه اگه تو هم بیای و پیشم زندگی کنی.

-بکهیون خوبی؟! خونه مونو ول کنم بیام پیش تو زندگی کنم؟!

بکهیون چند لحظه ساکت موند و بعد لبخند شیطانی زد و با لحنی که سعی داشت خیلی بی تفاوت به نظر بیاد گفت:

-هر طور که راحتی. گفتم شاید خوشت بیاد بیشتر باهمدیگه وقت بگذرونیم. خدمتکار شخصی داشته باشی و بتونی هر روز غذاهای اعیون بخوری. اتاق بزرگ داشته باشی.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now