Part 36

166 49 5
                                    

سهون با نیشخند به چانیول خیره شده بود. بکهیون معذب لبخند زد و گفت:

-من میرم اتاق سهون.

چانیول نگاه تند و تیزی به هردوشون انداخت و گفت:

-نیم ساعت دیگه زمان شامه، امشب قراره سر میز سلطنتی باشین، دیر نکنید.

چشمهای کوچیک بکهیون درشت شد و ابروهای کوتاه و باریکش بالا پرید و پرسید:

-سر میز سطلنتی؟! برای چی؟!

-دستور ملکه هست.

بکهیون اخم کرد و ناراضی جواب داد:

-ولی اونجا راحت نیستم، بعدشم چرا سهون باید باشه؟!

سهون دستهاشو تند تند ضربدری جلوی صورتش تکون داد و با استرس گفت:

-من؟! نه نه...من نمی‌تونم.

چانیول نگاه ترسناکی به سهون انداخت و گفت:

-ساعت هشت با بکهیون سر میز سلطلنتی می‌بینمت.

سهون نگاه درمونده ای به بکهیون انداخت و وقتی دید وضع اون از خودش بدتره به اجبار جواب داد:

-چشم شاهزاده.

وقتی به اتاق سهون رفتن. بکهیون با حرص گفت:

-حتما ملکه یه نقشه ای داره، وگرنه امکان نداشت برای شام دعوتمون کنه.

سهون ترسیده جواب داد:

-نمی‌شه من نیام؟

-دستو ملکه هست، چطور می‌خوای نیای؟!

سهون قیافه ی پوکر و ناراحت به خودش گفت ولی بعد با یادآوری چیزی که می‌خوسته برای بکهیون تعریف کنه چشم هاش برق زد و گفت:

-بالاخره تونستم کاری کنم که یی فان ازم خوشش بیاد.

بکهیون شوکه خندید و جواب داد:

-وو یی فان؟! واقعا؟!

سهون تند تند سر تکون داد و گفت:

-خودش گفت، یعنی مستقیم که نه، ولی چرا گفت. نمی‌دونم...گفت ازت خوشم میاد.

بکهیون خندید:

-خوبه، خودش یه پیشرفت بزرگه.

سهون ذوق زده سر تکون داد.

بکهیون چند دقیقه بی صدا به یه نقطه خیره موند و بعد گفت:

-وقتی چانیول با بانو می چا ازدواج کنه تکلیف من چی می‌شه؟

-تکلیفت؟! مگه قراره از قصر بیرون انداخته بشی؟!

-از قصر نه ولی از زندگی چانیول چرا.

سهون خودشو نزدیک بکهیون کشید و دستشو روی شونش گذشت و گفتک

-شاهزاده که بانو می چا رو دوست نداره، پس از زندگیش بیرون انداخته نمی‌شی.

Prince's wifeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin