Part 11

118 40 0
                                    

سهون عصبانی به جونگ سوک که خیلی اتفاقی میونه ی بازار بهش برخورده بود نگاه می‌کرد و تمام مدت دنبال یه بهونه می‌گشت تا بتونه از شر پسر رو به روش خلاص بشه ولی انگار هیچ راه فراری نبود. جونگ سوک نیم نگاهی به صورت بی حوصله ی سهون انداخت و بعد لبخند زد و همونطور که روی میوه هایی که مغازه دار تازه آورده بود سرک می‌کشید پرسید:

-چند وقته با بیون بکهیون دوستی؟

سهون بی حوصله جواب داد:

-از بچگیمون دوستیم.

-خوبه.

-چی خوبه؟

-میوه ها، خیلی تازن...فکر کنم یه کم سیب بخرم خوب باشه.

سهون چشم هاشو تنگ کرد:

-این کارها به وظیفه خدمتکارهاتون نیست؟

-نه، یعنی هست ولی خوشم میاد گاهی خودم از بازار خرید کنم. یه طورایی حس مصنوعی بودن زندگیمو کم می‌کنه.

سهون گردنشو کج کرد و نگاهی به سرتاپای جونگ سوک انداخت. شاهزاده ی رو به روش خوشپوش و عالی به نظر می‌رسید و برای سهون قابل درک نبود که چرا همچین فردی از زندگیش ناراضیه. جونگ سوک خندید:

-پشت اون چشم های کنجکاوت می‌دونم چه خبره. حتما می‌گی چرا باید از زندگیم شکایت کنم نه؟

سهون صادقانه جواب داد:

-درسته.

جونگ سوک همونطور که یه سکه برای بهای سیب هایی که توی پاکت بود به مغازه دار داد به سهون گفت:

-بذار این ها رو بردارم. تو راه برات تعریف می‌کنم.

کنار سهون به سمت جلو راه افتاد و گفت:

-زندگی خوبی و بدی باهمه، درسته؟

سهون وقتی سکوت شاهزاده رو دید تازه فهمید جونگ سوک منتظر جوابشه برای همین دستپاچه و سریع گفت:

-درسته.

-حالا اگه تمام زندگیت خوبی باشه چی می‌شه؟ اصلا بذار اینطور برات توضیح بدم. فکر کن رفتی دیدن یه نمایش بعد از اول تا آخر نمایش همه چی به خوبی و خوشی می‌گذره و هیچ هیجان یا کش مکشی نداره. مثلا شخصیت ها از اول تا آخر توی ناز و نعمتن، عاشق می‌شن، به عشقشون می‌رسن، راحت یه زندگیو اداره می‌کنن و هر روز فقط بیدار می‌شن و زندگی می‌کنن بدون اینکه بفهمن چطور دارن زندگی می‌کنن و یا هیجانی داشته باشن. به نظرت همچین نمایشی خسته کننده نیست؟

سهون یه کم فکر کرد و بعد جواب داد:

-احتمالا وسط نمایش پاشم برم.

جونگ سوک با لبخند تلخی ابرو بالا انداخت:

-حالا فهمیدی از زندگی مصنوعی منظورم چیه؟

Prince's wifeWhere stories live. Discover now