Part 32

94 33 0
                                    

بکهیون بی حوصله لبه ی حوض کوچیکی که تقریبا از دیدرس خارج بود نشست و بی هدف به آسمون که برعکس شبهای گذشته ابری نبود و ستاره های زیادی داخلش دیده می‌شد زل زد.

-اینجایی؟

به سمت راست نگاه کرد، جونگ سوک با لبخند پهن و صمیمیش کنارش نشست.

-جشن تمام؟!

-اوووو نه، تا نیمه شب طول می‌کشه، یهو غیبت زد، اومدم دنبالت.

بکهیون لبخند کمرنگی زد:

-بهتره جشنو به خاطر من ول نکنی.

-به خاطر تو نیست، حوصله ی فخر فروشی هاشونو ندارم بعدشم دائم دخترهای مجرد بهم معرفی می‌شن و اینم بدتر اعصابمو خرد می‌کنه.

بکهیون سر زیر انداخت و بعد از چند دقیقه با اخم پرسید:

-بانو می چا...چرا از الان کنار چانیوله؟

جونگ سوک چند ثانیه برای جواب دادن تعلل کرد و بعد گفت:

-هفته ی آینده عروسیشونه، برای همین از الان توی مهمانی ها کنار همدیگه هستن.

بکهیون دوباره به آسمون خیره شد:

-فکر می‌کنی یه روز می‌شه که آدمها یاد بگیرن اون بالا برن؟

جونگ سوک خندید:

-منظورت پیش ستاره هاست؟

-اوهوم.

-مگه می‌شه؟! چطوری می‌خوان برن؟!

بکهیون شونه بالا انداخت:

-نمی‌دونم ولی شاید بتونن، مثلا هیچوقت هیچکی فکرشم نمی‌کرد بتونه سوار اسب بشه، ولی ببین، حتی درشکه ساختن و اسبها رو مجبور به جا به جاییش کردن، شاید یه روزی تونستن پیش ستاره ها برن.

جونگ سوک به لبخند پهن بکهیون خیره شد، پسر کنارش طوری به آسمون زل زده بود که انگار اون لحظه هیچی به جز ستاره ها براش اهمیت نداشت.

بکهیون با ذوق انگشت اشارشو سمت آسمون گرفت و گفت:

-اونو نگاه شکل لوستره. ببین...یه دایره ی بزرگه و کلی ستاره دورش، مثل لوسترای توی راهروئه، همونا که کلی شاخه شاخس.

جونگ سوک با خنده سعی کرد چیزی که بکهیون می‌گه رو ببینه.

-هی اون یکیو نگاه، شکل صندلیه.

جونگ سوک از ذوق زیاد بکهیون، شوکه شد و با چشمهای تنگ شده گفت:

-لوسترو پیدا کردم، ولی صندلیو نه.

بکهیون کمی توی جا بالا پایین پرد و با اصرار گفت:

-یه کم اونطرف تره، سمت راستو نگاه کن، یه کمی اونورتر.

جونگ سوک گردنشو به سمت بالا کشید و گیج گفت:

-نمی‌بینمش.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now