Part 45

162 43 18
                                    

بکهیون با صدای جیغ بلند سهون، توی جا پرید، قلبش تند می‌زد و چشم هاش وحشت زده به دور و بر و بعد صورت شوکه ی سهون چرخید.

-چی شده؟!

سهون بدون حرف از روی تخت پایین پرید و بکهیون رو دنبال خودش به سمت آیینه‌‌ی ستاره شکلی که کنار در ورودی آویزون شده بود برد.

بکهیون با دیدن خودش، تازه متوجه علت جیغ و شوکه شدن دوستش شد. دوباره چهره ی قدیمی و واقعی خودش برگشته بود، بینی گوشتی، صورت کک مکی، موهای فر و بهم ریخته.

سرش رو زیر انداخت و لبخند زد:

-پس جونگ سوک حالش خوب شده.

سهون متاسف به دوستش خیره شد، دستش رو روی شونه اش گذاشت:

-متاسفم.

بکهیون سرش رو به چپ و راست تکون داد.

-نگران نباش.

با شنیدن صدا، سهون در رو باز کرد. یی فان با قیافه ی شادابی و دسته گلی از رزهای بنفش پشت در ایستاده بود، سهون متعجب ابروهاش رو بالا برد و به گل‌ها اشاره کرد.

-این ها برای چیه؟

یی فان کنارش زد و بعد از اینکه داخل اومد گفت:

-به نظرم خوشگل اومدن، برای همین آوردمشون.

با دیدن بکهیون، نگاهش برای چند ثانیه همون سمت موند و بعد به سمت میز وسط رفت و گلدونی که شکل یه حلزون بزرگ بود رو برداشت و سمت سهون گرفت.

-یه کم آب توی این بریز.

بکهیون خجالت زده با سری که زیر انداخته بود لبه‌ی تخت نشست، یی فان بعد اینکه نیم نگاهی بهش انداخت همونطور که گل ها رو توی گلدونی که سهون پر آب کرده بود می‌ذاشت گفت:

-اینقدر می‌گفتین قیافهَ ت بدونن جادو زشته که فکر کردم واقعا زشت باشی.

به سهون چشم غره رفت:

-بهت گفتم یه کم آب بریز، برداشتی تا خرخره پرش کردی، قیافهَ ت فقط نسبت به اکثریت، یه کم متفاوته همین. وگرنه اتفاقا به نظرم کک مک هات خیلی بامزن و موهات هم قیافهَ ت رو بچه گونه و تو دلبرو کرده.

بکهیون غمگین گفت:

-برای دلداریم این ها رو میگی.

-تا حالا تو زندگیم برای دلداری هیچکس دروغ نگفتم که تو بخوای دومیش باشی، بیا، گند زده شده به میز.

سهون عصبانی با دستمال آب های ریخته شده روی میز رو پاک کرد و جواب داد:

-به من چه، انگار من چند بار گل توی گلدون گذاشتم.

-ربطی به این که چند بار گذاشتی و نذاشتی نداره، بهت گفتم یه کم آب توش بریز.

-خب حالا.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now