Part 4

161 62 2
                                    

-رسیدیم.

بکهیون پوکر شده به رو به روش نگاه کرد. یه خرابه ی قدیمی که تمام سطح زمین و بین سنگهاشو چمن های سبز کوتاه پوشونده بود.

-اینجاست؟!

جونگ سوک با چهره ی راضی بهش نگاه کرد:

-همینجاست.

-ما اینجا چیکار می‌کنیم؟!

-یه کم دیگه بیا خودت می‌فهمی.

بکهیون بی حوصله پشت سر جونگ سوک راه افتاد. وقتی به خرابه رسیدن شاهزاده به سمت یه نیمکت سنگی رفت و با دست کنارش زد:

-بیا دیگه.

بکهیون با اخم و قیافه ای که به قول جونگ سوک شبیه شیر کوهی بود کنارش نشست.

-اخمهاتو باز کن.

-عذر می‌خوام عالیجناب. قصد بی ادبی ندارم، ولی احیانا شما منو دست ننداختید؟

جونگ سوک بلند خندید:

-آخه بچه جون چرا برای دست انداختنت این همه راه تا اینجا بیارمت. آهان راستی، یادم اومد، لازم نیست هی عالیجناب عالیجناب بگی. همون جونگ سوک شی بگی کافیه و نیازی هم نیست اینقدر رسمی باهام صحبت کنی، می‌بینی که من خودمونی باهات صحبت می‌کنم.

بکهیون اخم کرد:

-شما شاهزاده هستید و منم فقط پسر یه بارونم، پس نباید بی ادبانه باهاتون صحبت کنم.

پ.ن: بارون یکی از عناوین درباریست که هم رده ی شوالیه محسوب می‌شه و البته در داستان سِر و بارون هم معنی هستن.

جونگ سوک لبخند گرمی زد:

-اصلا اینو یه دستور تصور کن. بهت دستور میدم با من رسمی صحبت نکنی و عالیجناب هم نگی.

بکهیون دندونهاشو بهمدیگه کشید و بعد ناراضی جواب داد:

-هر طور شاهزاده بخوان.

-آوردمت اینجا تا بازی محبوبمو انجام بدیم و اینکه چرا تا اینجا اومدیم چون کسی اینجا نمیاد و کاملا خلوت و بی سروصداست و لازم نیست دم به دقیقه برای آدم های مختلف سر تکون بدیم و یا بهشون لبخند بزنیم و جواب پس بدیم.

بکهیون از یه نفس حرف زدن جونگ سوک خندید. فکر نمی‌کرد کسی به جز خودش اینقدر تند تند و یه نفس حرف بزنه.

جونگ سوک پشت یکی از ستون های سنگی رفت و یه قوطی فلزی و چندتا سنگ ریزه همراه خودش آورد. قوطیو روی نیمکت گذاشت و گفت:

-بیا اینور.

جفتشون توی فاصله ی سه متری از قوطی ایستادن. جونگ سوک گفت:

-هر کدوم شش بار با سنگ به قوطی می‌زنیم هرکی تونست بارهای بیش‌تری قوطیو بندازه برندست.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now