Part 27

98 31 0
                                    

جونگ سوک با شنیدن صدای سهون به عقب برگشت:

-پس بالاخره پیدا شدی.

سهون اخم کرد:

-ناراحتی؟

جونگ سوک باصدا خندید و سر تا پای سهون رو نگاه کرد و بعد با چشمهای تنگ شده گفت:

-باید بگی ناراحتید؟ نه نیستم، فقط این که روز اول اومدنت یه خرابکاری بزرگ به وجود آوردی متعجبم کرده. هرچند به نظر نمیاد در آینده بازم خرابکاری نکنی.

چشم های سهون درشت شد. آخرین بار جونگ سوک رو توی بازار دیده بود و مکالمه ی خوبی باهمدیگه داشتن و نمی فهمید چرا اینقدر الان از دستش عصبانی شده!

-چرا ازم عصبانی ای؟

چهره ی جونگ سوک جدی شد و حتی اخم پررنگی بین ابروهاش اومد:

-اگه می خوای توی قصر بمونی باید یاد بگیری که باهرکس بر اساس مقامش حرف بزنی.

سهون که کمی جا خورده و ترسیده بود توی خودش جمع شد و گفت:

-چرا از دستم عصبانی هستید؟

-خودت متوجه نیستی؟ همین که اینجا میای با بکهیون دست به یکی می کنید و بدون فکر از قصر بیرون می زنید و دست آخر بدون این که چیزی یادتون باشه بعد از چند ساعت پیدا می شید. حالا نباید عصبانی باشم؟!

سهون لبهاشو به سمت بیرون داد و گردنشو کج کرد. چند ثانیه توی فکر بود و بعد گفت:

-الان شما نگران من هستید یا بکهیون؟

-اگه عاقل باشی دفعه ی بعد به جای این که با دوستت همدستی کنی جلوی این کارشو می گیری. بکهیون برای شاهزاده چانیول خیلی عزیزه و هر دوی اونها برای من خیلی عزیزن، نمی خوام چیزی ناراحتشون کنه و یا بهشون آسیب برسونه. فهمیدی؟

سهون آب دهنشو محکم پایین داد، دوست داشت یه جواب دندون شکن به فرد رو به روش بده ولی هم چیزی به ذهنش نمی رسید و هم این که جونگ سوک شاهزاده بود و درافتادن باهاش منطقی به نظر نمی رسید. به اجبار گردن خم کرد و گفت:

-متوجه شدم.

جونگ سوک نگاه پر خصم دیگه ای بهش انداخت و بدون حرف از کنارش رد شد.

سهون به دور شدنش نگاه کرد و با صورتش شکلک در آورد و زیرلب گفت:

-گند دماغ.

*

نیمه های شب، بکهیون از شدت سرما از خواب بیدار شد. چند ثانیه گیج و سردرگم پلک زد تا یادش اومد کجاست. با آخ و اوخ که به خاطر خشک شدن بدنش بود نشست. دستشو روی قفسه ی سینه ی چانیول گذاشت و تكون داد:

-چانیول؟ چانیول؟

هوم هومی از شاهزاده شنیده شد ولی چشم هاش همچنان بسته بود. بکهیون با حرص این بار محکم تکونش داد:

Prince's wifeUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum