🍏PART TWENTY ONE🍏

806 251 360
                                    

-سهونا! نمیخوام موهامو ببندمـــــــــــم. تو بهش بگو نمیخوام.

لو کلافه کش رو روی میز کوبید.

+های یون میشه اینقدر اذیت نکنی.

صدای بالا رفته لوهان دختر بچه رو ترسوند. اینبار با صدای جیغ مانندی گفت:

-نمیخوام این لباس ها رو بپوشم.

لو عصبی از اون صدای بلند به آشپزخونه پناه برد تا اعصابش رو آروم کنه. های یون با مردمک های لرزونی به رفتن پدرش خیره شد. باز هم دختر بدی شده بود؟ نکنه آپا باز هم ولش می کرد و میرفت. سهون روبه روی دخترک زانو زد؛ اشک های تازه و گرمش رو با سر انگشتاش از روی گونه های رنگ پریده اش پاک کرد.

+میتونی بری اتاقت و هر لباسی که میخوای رو بپوشی.

های یون دماغش رو بالا کشید و گفت:

-تو به آپا میگی اجازه بده؟ آپا به حرف تو گوش میده .

+آپا به حرف هیچ کس غیر تو گوش نمیده .

-ولی ... ولی نذاشت لباسی که میخوام رو بپوشم.

+چون تو، توی اون لباس ها خیلی خوشگل میشی. آپا نگرانه که نتونه اینجوری از پرنسس خوشگلش مراقبت کنه .

های یون باز هم نگاهی به آشپزخونه انداخت تا شاید بتونه پدرش رو ببینه.

-اگه تو پیشش باشی نگران نمیشه ؟ نمیترسه ؟

سهون خودش رو به دخترک نزدیک کرد و با تن صدای پایینی گفت:

+میخوای یه رازی رو بهت بگم؟

های یون دست های سفیدش رو روی صورتش کشید تا اشک هاش رو پاک کنه. متعجب پرسید:

-یه راز واقعی ؟

+اوهوم یه راز واقعی .

-بگو ... بگو ...

سهون برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. جوری که انگار میخواست از نبود لو مطمئن بشه و اینطوری دخترک رو کنجکاو تر کرد .

+من هر وقت میترسم پشت آپا لو قایم میشم. اون اگه پیشم باشه من نگران نمیشم. من فقط میخوام بهش بگم اون به خوبی از پس همه چیز برمیاد .

-آپای من قهرمان تو هم هست ؟

+اوهوم.

های یون حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:

-آپا فقط مال من، باشه؟ ولی خوب میذارم هر وقت ترسیدی بیای پیشش.

سهون لبخندی زد و گونه های یون رو بوسید. دخترک به سرعت سرش رو عقب کشید و با ابروهای درهمی گفت :

-فقط قول بده زیاد نترسی .

و بعد دستش رو جلو آورد. سهون در حالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره انگشت هاشون رو توی هم گره کرد و گفت :

Dance On My Broken WingsWhere stories live. Discover now