🍏PART THIRTY ONE🍏

783 261 371
                                    


به آرومی از روی تخت بلند شد. سیستم گرمایشی اتاق لو خراب شده بود. سرمای اتاق لرزی به تن سهون انداخت. پتو رو روی آلفاش مرتب کرد و رفت تا یک صبحانه ی خوب آماده کنه.

قفل رو توی در چرخوند و سعی کرد موقع بیرون رفتن از اتاق کمترین سر و صدا رو داشته باشه. دوست داشت زودتر مشکلات لوهان تموم بشه تا باهم دنبال خونه بگردند. این خونه اصلا حس خوبی به سهون نمیداد. شبیه گیر افتادن تو قصر هایی بود که جادوگری نفرینش کرده. لحظات خوبشون اینجا دوام چندانی نداشت و خیلی زود رو به زوال میرفت.

با رسیدن به آشپزخونه و دیدن های یون که سعی داشت با گذاشتن صندلی زیر پاهاش، بتونه تخم مرغ ها رو از طبقه ی بالاتر برداره لبخندی زد و به چهارچوب در تکیه داد. دیدن تلاش های بامزه ی اون دختر بچه ی شیرین زبون میتونست روزش رو بسازه.

های یون خودش رو روی پنجه هاش بالا میکشید و دستش رو دراز میکرد تا بتونه تخم مرغ ها رو برداره. هر از گاهی موهای بلند و لختی که توی صورتش میریخت رو کنار میزد. نفس های تند شده اش نشون میداد همین الان هم زیادی خسته شده. سهون با قدم های آرومی به سمتش رفت. از پشت سر تخم مرغ ها رو برداشت که باعث شد های یون ترسیده هین کوتاهی بکشه و به سمتش بچرخه.

 -سهونی؟!

لحن متعجب های یون در حالی که چشمای گرد شده اش رد کمی از ترسیدگی داشت، باعث شد سهون بی طاقت لبخندی بزنه. با دست انداختن دور کمر های یون اون رو توی بغل خودش بکشه.

+صبح بخیر کیوتی.

-من های یونم.

+تو وقتی آپا بهت میگه پرنسس نمیگی من های یونم.

-چون که اون آپامه.

های یون نمیدونست چرا با سهون بداخلاقی میکنه. به هر حال سهونی هنوز هم خطرناک به نظر میرسید. با اینکه دیشب کنار هم کارتون دیدن. با سهونی توی اتاقش رنگ آمیزی هایی که تکلیف مهدکودکش بود رو انجام داده و بعدشم چون آپا هنوز داشت کار میکرد سهونی براش قصه خونده بود.

نگاهی به صورت سهونی انداخت. به نظر نمیومد عصبانی باشه. نگاهی به تخم مرغ های توی دست سهونی انداخت و گفت:

-میخواستم اینا رو آماده کنم آپا برام پنکیک درست کنه.

سهون، دخترک رو روی میز گذاشت. اون مدت زمان زیادی رو در روز با بچه ها سر میکرد. قبول داشت که اول باید حضور خودش کنار لو رو برای اون بچه توضیح میداد و بعدا اینطوری خودش رو به زندگی دو نفره ی اون دوتا اضافه میکرد. اونقدر همه چیز بهم ریخته و شلوغ بود که سهون واقعا فراموش کرده بود.

+میتونیم امروز باهم صبحانه آماده کنیم. نظرت چیه؟

های یون خوشحال بود از اینکه با اون حرفش سهونی رو ناراحت نکرده. پس لبخند زد و سری به نشونه ی تایید تکون داد.

Dance On My Broken WingsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt