🍊PART TWENTY SEVEN🍊

773 263 338
                                    


آقای پارک لیوان آبی رو جلوی همسرش گذاشت. نور تلوزیون کمی فضای سالن کوچیک خونشون رو روشن میکرد. خانم پارک نگاهی به لیوان آب انداخت و نفسش رو کلافه از سینه بیرون داد . 

مرد که سکوت چند روزه ی همسرش کلافه اش کرده بود صدای تلوزیون رو قطع کرد و روی کاناپه ی روبه روی همسرش نشست.

-من و تو هم یه روزی همسن اونا بودیم .

خانم پارک کمی از آب رو خورد و لیوان رو دوباره روی میز گذاشت. صداش فقط پر از نگرانی بود. نگرانی برای بچه ای که همیشه به خاطر قلب مهربونش آسیب میدید:

+مادرم همیشه میگفت یه روزی به من میرسی. نمیفهمیدم چی میگه؛ الان حتی میخوام چان رو توی خونه حبس کنم و از هر چیزی که بهش آسیب میزنه، دورش کنم. چرا این بچه ذره ای به خودش اهمیت نمیده؟

آلفای کمی جلوتر اومد تا بتونه دستای همسرش رو بگیره.

-وقتی یه دونه سیب رو توی خاک میکاری و ازش مراقبت میکنی، وقتی ماه ها منتظر میمونی تا رشد کنه و بزرگ شه، وقتی نوبت میوه دادنش رسید؛ اگه سیب هاش کوچیک تر از اون حدی که تو میخواستی بود، اگه ترش بود، اگه قرمز نبود ... نمیتونی سرزنشش کنی. اون درخت سیب بی اجازه به باغت نیومده. چان هم میتونه برای خودش تصمیم بگیره . دوست داشتن بک در حال حاضر به نظرم تصمیم اشتباهی نیست. نباید سرزنشش کنی. ازش دلخور باش ... باهاش قهر کن ... بهش سخت بگیر ... ولی نذار حس کنه تنهاست. نذار فکر کنه حالا که اون سیبی که تو میخواستی رو نداده قراره از تنه قطعش کنی.

قطره اشکی روی گونه ی امگا ریخت . دیگه اون رایحه ی قوی و پر شور اولیه رو نداشت ... ولی همسرش هنوز هم بوی اون گل های یاس رو میتونست حس کنه.

+اون پسرمه ... نمیتونم رهاش کنم . اینجور وقت ها مادر بودن خیلی سخت میشه. وقتی بچه ات چیزی رو میخواد که زخمیش کرده .

-زخم های پسرمون درمان میشه . یه درد ابدی نبوده.

+نمیتونم به این زودی ها با بکهیون کنار بیام.

آلفا لبخندی زد و سر همسرش رو به سینه اش فشرد.

-هیچ کس ازت همچین توقعی نداره.

+کنار چان باش.

-خودم باهاش به بیمارستان میرم.

مگه چقدر میتونست دوری پسرش رو تحمل کنه؟ نهایتا یک سال؟ نه این خیلی زمان زیادی بود ... حتی یک روز هم زیاد بود. خانم پارک نمیخواست خونه ی امن پسرش رو ازش بگیره. نمیخواست چان فکر کنه هیچ جایی برای برگشتن بهش نداره . همه ی پسرش ، اون امگای بی وفا رو میخواست. بالاخره یک روزی دلش با بکهیون صاف تر میشد . یک روزی به خاطر پسرش اون امگا رو نه مثل قبل ولی به عنوان شریک پسرش میپذیرفت. چرا باید برای الان پسرش رو تنها میذاشت. وقتی چان اینقدر مصمم بود یه فشار از سمت خونواده فقط مشکلاتش رو بیشتر میکرد. با نوازش های همسرش استرسش کمتر میشد. کنار پسرش میموند . اگه حس میکرد باز قراره آسیب ببینه ... اینبار زودتر نجاتش میداد.

Dance On My Broken WingsWhere stories live. Discover now