🍏PART TWENTY NINE🍏

760 254 191
                                    


-زندانی دلربا دیلمرات شماره ی 25789، باید به سالن ملاقات بری.

دلربا از جاش بلند شد و بی توجه به نگاه های زن های دیگه که روی تخت های فلزی نشسته بودند، به سمت در سلولش رفت. افسرنگهبان با اخم های درهمی دستبند رو دور مچ های لاغر دخترک زد و با گرفتن بازوش تقریبا اون رو دنبال خودش میکشید. زمان ملاقات نبود و دلربا حدس میزد شاید لوهان به ملاقاتش اومده باشه.

دلش برای های یون خیلی تنگ شده بود. توی این مدت خیلی فکر کرده بود به اینکه ادامه ی زندگیش چطور قراره پیش بره؟ جیهو آزاد میشد و میومد کره، شاید لوهان توی پیدا کردن کار بهشون کمک میکرد. یه خونه بزرگ ویلایی میگرفتند و حتما سعی میکرد نزدیک خونه ی لوهان باشه تا رفت و آمد برای اون دخترک شیرین زبون اذیت کننده نشه. جیهو حتما عاشق های یون میشد. دلربا خیلی صورتی دوست نداشت فکر کرد شاید بهتر باشه دیوار های اتاق های یون توی خونه اش یاسی باشه! شاید میتونست به یه بچه دیگه هم فکر کنه و اینطوری جیهو رو خوشحال کنه. یه دختر که هم بازی های یون باشه. شایدم یه پسر که همیشه مواظب خواهرش باشه. لوهان بهش گفته بود از چیزی نترسه، قول داده بود به زودی آزاد میشه. هر چند که توقعی از لوهان نداشت. همین حالا هم خیلی ممنونش بود. هیچ جوره نمی تونست برای لو جبران کنه مگه اینکه برای های یون مادر فوق العاده ای میشد. تموم ترس و دلهره ی سال های طولانی که پشت سر گذاشته بود، غم و نگرانی از خراب شدن هر چیزی که تا حالا به دست آورده بود و همه و همه اش براش بی معنی بود. دلربا حالا خوشحال بود . اونقدری که حس میکرد شاید دیگه داستان پر فراز و نشیبش تموم شده و به اون قسمت هایی رسیده که نویسنده پایان مینویسه و قصه تو تخیل خواننده ادامه پیدا میکنه.

میله های فلزی کنار رفتند و دلربا با تعجب به کسی که پشت میز نشسته بود خیره شد. اون ... اون ... چطوری تا اینجا اومده بود! فرومون های اون امگای پیر هنوز هم میتونست باعث وحشتش بشه. رژ قرمزی که لب های چروکیده ی اون زن رو پوشانده بود، لبخند فاتحانه و تحقیر توی چشم هاش به دل خوشی های کوچیک دلربا چنگ میزدند.

-چطوری عروس سرکش !

دلربا چیزی نگفت. چیزی نمیتونست بگه ... خواست برگرده که دید افسرنگهبان خیلی وقته رفته و توی اون اتاق با بزرگترین ترس و عذابش تنها مونده.

-بشین ... آه چقدر ضعیف شدی عزیزم ...

عصای چوبی زن تکیه زده به میز فلزی بود. اون عصا برای هیچ کس خاطرات خوشی نداشت. دلربا روزی رو به خاطر آورد که هیوجین اون رو پیدا کرده بود.

-عروس فراری!! دسترسی بهت سخت شده بود.

+من فرار نکردم. تو اجازه دادی که برم.

-آه درسته ... ولی کسی نمیدونه ... تو باید از آلفات اجازه میگرفتی نه من.

+چی از جونم میخوای؟

Dance On My Broken WingsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt