🍏LAST PART🍏

1.2K 265 426
                                    


سهون از پشت پرده ی قرمز رنگ، نگاهی به ردیف اول انداخت. همه اونجا بودند. خانواده اش، آلفاش، برادرش و همسرش، حتی بکهیون و آلفاش. چانیول قرار بود برای نمایش بچه ها موسیقی اجرا کنه. البته که پدربزرگش نبود. چندباری به سهون گفته بود میخواد ببندش و سهون هم از زیرش در رفته بود، برای همین آقای اوه که هر سال توی جشن های پایان دوره شرکت میکرد، امسال تصمیم گرفته بود نوه اش رو تنبیه کنه و نیاد. تقصیر سهون نبود، آرامش الانش با لوهان رو دوست داشت و میترسید پدربزرگ خرابش کنه. پدربزرگش به موقعش به قدری جدی و سخت گیر میشد که سهون رو میترسوند. افکارش راجع به پدربزرگ رو پس زد و نگاهی به بچه ها که کمی مضطرب به نظر میرسیدند، انداخت. با لبخندی سمتشون چرخید. روبه روی بچه ها روی زانوهاش نشست و بچه ها به سرعت دورش حلقه زدند البته های یون روی پای سهون نشست تا به بچه های دیگه نشون بدی با سهونی صمیمی تره. آلفا با خندی بوسه ای روی موهای بافته شده ی های یون گذاشت و رو به بقیه ی بچه ها پرسید:

+آماده این؟

شیندونگ با بغض قدمی جلو گذاشت و گفت:

-اجازه؟ من حس میکنم همش رو یادم رفته ... اینکه چطوری برقصم.

سهون لپ های آویزون اون بچه ی دوست داشتنی رو کشید و گفت:

+اصلا مهم نیست، شما قراره روی اون صحنه خوش بگذرونید. میخوایم به مامان باباها نشون بدیم که مهدکودک جای خیلی خوبه و اونام بهتره به جای رفتن سرکار بیاین مهدکودک.

-پس کی پول در بیاره؟

سهون نگاهش رو به اونجی داد:

+اول خوشحال باشین بعد پولدار ... بهم این قول رو میدین؟

سهون دستش رو جلو برد:

+وقتی بزرگتر شدین، یادتون نره بخندید، یادتون نره مهربون باشید، یادتون نره مثل الان شجاع باشید ... قول میدین؟

بچه ها به سرعت دست هاشون رو روی دست سهون گذاشت تا همگی قول بدن. نایون به سمتشون اومد و گفت:

-نوبت بچه هاست.

بچه ها به سرعت، پشت سر های یون توی یه صف ایستادند. چان اول روی صحنه رفت و پشت پیانو جا گرفت. بعد از اون بقیه ی بچه ها به ترتیبی که مدت ها تمرین کرده بودند، روی صحنه رفتند. حتی اگه اون اجرا خراب هم میشد تا وقتی اون ها خوشحال بودند، سهون اهمیتی نمیداد. گاهی بعضی خانواده ها گلایه میکردند که چرا چیز درست و حسابی به بچه هاشون آموزش داده نمیشه و بچه ها رو از مهد میبردند، البته که درصد خیلی کمی اینطوری بودند. مهدکودک برنامه های آموزشی خاص خودش رو داشت. سهون معتقد بود بچه ها به اندازه ی کافی توی مدرسه با کتاب و تکلیف سر و کله میزدند و جدی درس خوندن رو یاد میگیرند، اون میخواست برای قبلش بهشون هدف داشتن و با علاقه درس خوندن رو یاد بده؛ اینکه چطور یاد بگیرن استعدادشون چیه و چطور به جای یه رویای ساده ای که همه انتخاب میکنن، رویاهای بزرگ خودشون رو داشته باشند. مدرسه به طور ناگهانی کلی آموزش جدی رو روی سرت خراب میکنه و با کلی فرمول و تعریفات حفظی عجیب بین رویاهات و تو یه سد میسازه. سهون تلاش میکرد خلاقیت رو نشون بچه ها بده بهشون بفهمونه همونقدر که یه پزشک برای این دنیا مفید یه خبرنگار، استاد ادبیات، بازیگر و حتی یه باغبون وجودش ضروریه.

Dance On My Broken WingsWhere stories live. Discover now