🍏PART THIRTY🍏

796 253 296
                                    

جمله ی عجیب بکهیون به صدای رعد و برق میپیچید و وحشتی انکار نشدنی به دلش می انداخت. عبارت عوارض جانبی دستگاه شبیه یه اسلوگان تبلیغاتی تو ذهنش روشن و خاموش میشد.

اون میتونست بوی پرتقال بک رو هر چند ضعیف حس کنه. با حس لرزش های بدن بک زیر دستش به خودش نهیب زد، الان وقت این نبود که اون بترسه.

-هی ... بکی! بکی عزیزم! به من نگاه کن؛ چیزی نیست باشه؟ تو ... تو تازه بهوش اومدی. داروهای شیمیایی زیادی به خوردت دادن، از بین رفتن مارک جفتت هم یه ... یه ... عمل سخت بوده. این خیلی طبیعیه. بهم گوش میدی؟

انگار ریه هاش اون هوایی رو که بوی اقیانوس نمیداد رو پس میزد. انگار یه ماهی بود که هر چی توی جاش بالا و پایین میپرد، موج ها برای برگردوندنش به آب کمکی بهش نمیکردند. داشت دیوونه میشد. اکسیژن خالصی که به ریه هاش میرسید شبیه یه سم مهلک بود که انگار میخواست از پا بندازتش.

-بکی ... میشه فقط به من گوش بدی؟ این چیزی نیست که ازش بترسی باشه؟

این تنها چیزی بود که بک باید ازش میترسید. از بین رفتن مارک به همین راحتی ها نبود. چیزی رو توی وجودش حس نمیکرد.

چند ضربه به در زده شد و دکتر ایم به همراه پدر و مادر و برادر بک وارد اتاق شدند. چان با دیدن دکتر گفت:

-نمیتونه فرومون هام رو حس کنه.

بی اراده و ترسیده جمله اش رو به زبان آورد. دکتر سعی کرد با لبخندی حالت چهره اش رو مطمئن نشون بده.

-بکهیون شی. بالاخره چشماتون رو باز کردید؟

بکهیون بدون اینکه دست خودش باشه یا کنترلی روی خودش داشته باشه، داشت عمیق نفس میکشید تا شاید بتونه عطری رو توی هوا حس کنه. فقط بوی بیمارستان زیر دماغش میزد، بوی پنبه های خیس خورده توی الکل، بوی ملافه های ضدعفونی شده.

دکتر به سمت بک اومد و سعی کرد اون رو از آغوش آلفا جدا کنه. حرکات هیستریک بکهیون اگه ادامه دار میشد اصلا خوب نبود. حس وحشت زدگی خفیفی داشت توی تنش پخش میشد و بک میخواست قبل از اینکه یه حمله بشه خودش رو کنترل کنه. با کمک چان و جونمیون بک روی تخت دراز کشید.

-بکهیون شی ازتون میخوام به من توجه کنید باشه؟

بک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.

-شما یه آزمایش سخت رو پشت سر گذاشتید. مارک جفت تقدیری تون از بین رفته. این طبیعیه که عوارضی وجود داشته باشه. حتی یه استخوان هم که بشکنه زمانی رو برای ترمیمش لازم داره.

نفس های بک کمی منظم تر شد. ترس هنوز توی دلش میپچید ولی شبیه این بود که سرپوشی موقتی روی ترسش گذاشته باشه.

-یه سری آزمایش نهایی رو باید انجام بدیم . بعد از اون میتونید مرخص بشید.

نگاه چان روی دست های بک که در هم گره میخورد و به انگشتاش فشار میاورد بود. اگه بک هیچ وقت نمیتونست عطرش رو حس کنه چی؟

Dance On My Broken WingsWhere stories live. Discover now