*.* تهیونگ *.*
از چاپخونه خارج شدم
نسخه جدید کتابم توی دستم بودتا چند هفته دیگه چاپ های جدیدش تو تموم مغازه ها به فروش میرسه..
این اولین کتابی بود که به اسم خودم منتشر میکردم..
حس جدیدی داشت.. تا الان انگار کتابام مال شخص دیگه ای بود
مثل اینکه اسم من برای بودن روی جلد کتاب کافی نیست
یا مناسب نیست
همیشه این موضوع اذیتم میکرد.. ولی الان دیگه تموم شد
سر راهم یه گل فروشی دیدم
یاد موقعی افتادم که اون گل رز رو به جونگکوک دادم..
هنوز لبخندش رو به یاد دارمبا بیاد آوردنش گوشه لبم بالا رفت و قلبم کمی لرزید
دلم براش تنگ شده بود
میخواستم هرچه زود تر ببینمش و بغلش کنم
ببوسمش و توی آغوشش استراحت کنموارد گل فروشی شدم
فروشنده بهم سلام کرددر جواب کمی سرم رو خم کردم
لابلای انبوهی از گلای رنگارنگ دنبال یدونه مناسبشون میگشتم
چشپام با دیدن اون همه رنگ و زیبایی برق میزد
حس آرومی داشت و هیچ استرس و نگرانی رو حس نمیکردمو بالاخره گل قرمزی منو رو به سمت خودش خشوند
سرم رو نزدیک بردم و گل رو بو کردماز بوش خوشم نیومد
کنارش گل متفاوتی بود که اون هم خیلی به چشمم زیبا اومد
گل سفید رنگی بود که بوی متفاوت و خوشایندی داشت
به فروشنده نگاه کردم
+از این میشه یه دسته گل آماده کنین؟گلدونی که دستش بود رو کناری گذاشت
_بله حتمادسته گل رو برداشتم از مغازه بیردن رفتم
تو مسیر خونه بودم ولی هنوز چند خیابون مونده بود
این روزا اصلا از ماشین استفاده نمیکنم..دیگه چندان حوصله رانندگی ندارم. شاید واقعا باید یه راننده بگیرم..؟
وقتی حواسم به گلا پرت بود
شخصی بهم نزدیک شد و بهم برخورد کرد
دسته گل از دستم افتاد روی زمین
زمین کثیف بود و این باعث شد دسته گل سفید دیگه درخشش قبلش رو نداشته باشه
YOU ARE READING
FUCK YOU
Fanfiction_ فکر کنم یه اشتباهی شده آخه یعنی چی"تبریک میگم شما حامله ای"؟ +شما آروم باشین یه لحظه _تازه اونم از کی؟؟ این احمق؟؟ +تست تعیین هویت ثابت کردن که بچه تو شکم شما از اقای جئون هستش _مطمئنم یه اشتباهی شده عقل آدم سالمم میفهمه همچین چیزی ممکن نیست شما...