جین به شونه نامجون تکیه داده بود و چشماش رو با آزردگی بسته بود
نامجون نگاه دیگه ای به ساعتش انداختسه ساعت و چهل و دو دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از تهیونگ نبود
نه خبری از تهیونگ و نه خبری از برادرزادش
زیرچشمی نگاهی به جونگکوک کرد
اونقدر گریه کرده بود و که چشماش به کاسه ای خون تبدیل شده بود
هنوز بهش خیره بود که ناگهان جونگکوک از جاش بلند شد
چیزی نگفت و فقط با دهانی نیمه باز به جایی خیره شددقایقی بعد نامجون هم متوجه شد
صدای گریه
×وای خدایا.. بدنیا اومد
جین بلند شد و کنار جونگکوک ایستاد
صدای زجه های بچه سکوت اتاق رو شکسته بودجونگکوک سنگین نفس میکشید
هنوز خبری از تهیونگ نداشتند
هیچکدومشون لبخند نزدند
از سالم بودن بچه خوشحال بودن اما هنوز ترس از دست دادن تهیونگ تنهاشون نگذاشته بودو بالاخره بعد از ساعت هایی که به اندازه سال هایی گذشت دکتری از اون اتاق کوفتی بیرون اومد
جین و جونگکوک به سمتش خیز برداشتند اما نامجون سر جای خودش ایستاد
از حرف هایی که ممکن بود از دهان اون زن بیرون بیاد میترسید
نمیتونست از دست دادن برادرش رو تصور کنه..
دکتر ماسکش رو کنار زد و به جونگکوک نگاه کرد
= هردو حالشون خوبه
ترس و نگرانی که داشتن از بدنشون خارج شد و در زمین فرو رفت
جین با چهره ای خندون جونگکوک رو در آغوشش گرفت
÷بهت تبریک میگم بابا شد-جونگکوک خودش رو از آغوش جین بیرون کشید و گفت:
_باید تهیونگ رو ببینمجین با ابروهایی چین خورده گفت:
÷لااقل بزار حرفم تموم بشه!جونگکوک هیچ توجهی به جین نکرد و با مردی که لباس پرستاری به تن داشت صبحت کرد
نامجون دستی به کمر جین کشید و گفت:
_راحتش بزار.. چیزایه مهم تری داره که بهشون رسیدگی کنهجین به نامجون نگاه کرد و بعد مکث کوتاهی به شونهاش تکیه داد
÷خوشحالم که سالمن×منم همینطور..
.........
.......
.....هشت ساعت گذشته بود و تهیونگ هنوز بیهوش بود که به گفته دکترا عادی بود و مشکلی نداشت
جونگکوک هیج وقت فکرش رو نمیکرد یروزه اون شکم بزرگ از بین بره
حالا دیگه خبری از توپ گرد و بزرگی نبود که دستاش رو دورش حلقه کنه
![](https://img.wattpad.com/cover/283209107-288-k155365.jpg)
YOU ARE READING
FUCK YOU
Fanfiction_ فکر کنم یه اشتباهی شده آخه یعنی چی"تبریک میگم شما حامله ای"؟ +شما آروم باشین یه لحظه _تازه اونم از کی؟؟ این احمق؟؟ +تست تعیین هویت ثابت کردن که بچه تو شکم شما از اقای جئون هستش _مطمئنم یه اشتباهی شده عقل آدم سالمم میفهمه همچین چیزی ممکن نیست شما...