با پوزخند به چهرهی ملتمس بکهیون خیره شد، چشمای غمزده و مردمکای لرزونش، قفسهی سینهش که برای گرفتن اکسیژن بیشتر تندتند بالا و پایین میشد و ترسی که تمام وجودش رو گرفته بود، اصلا براش مهم نبود و حتی حس خوبی بهش میداد، لباش رو کنار گوش بکهیون برد و آروم زمزمه کرد:
- من به زیباییها احترام میذارم بکهیون و اصلا دوست ندارم صورتت لاغر و زشت بشه و به همون اندازه از مجرما متنفرم و اجازه نمیدم دوران حبسشون با وجود تو لذتبخش بشه پس قصد دارم بذارم یه مدت همینجا بمونی.
بکهیون نفس عمیقی کشید و بدون اینکه سعی کنه فاصلشون رو بیشتر کنه و یا حتی به دست آقای پارک که هنوز چونهش رو ول نکرده بود، اهمیت بده، با کمی ذوق جواب داد:
+ ممنون... ممنون که ولم نمیکنین آقای پارک... قول میدم به همهی حرفاتون گوش بدم... قول میدم پسر خوبی باشم.
چانیول بالاخره چونهی بکهیون رو ول کرد و ازش فاصله گرفت.
- درسته بکهیون، باید پسر خوبی باشی، این خونه قانونای زیادی برای تو داره و من اصلا آدم صبوری نیستم، اولین چیزی که باید بدونی اینه که چیزی به اسم بخشش توی وجودم ندارم پس برای هر اشتباهی که ازت سر بزنه تنبیه میشی و ممکنه یکی از اون تنبیهها بیرون انداختنت باشه!
بکهیون با سرعت و بدون توجه به درد کمِ فَکِش، سرش رو تکون داد و تند گفت:
+ بله بله... متوجه شدم.
چانیول راضی از واکنش بکهیون با لحن مرموزی ادامه داد:
- خوبه... باید بدونی زندگی اینجا و با من قرار نیست آسون باشه و اصلا هم آدمی نیستم که گریه و اعتراض رو تحمل کنم.
بکهیون بیتوجه به استرسی که وجودش رو گرفته بود، مردد جواب داد:
+ اعتراض نمیکنم... گریه هم نمیکنم.
چانیول چند ثانیه به چشمای شفافش خیره و بعد بلند شد.
- برای امشب کافیه، بخواب فردا در مورد قوانین صحبت میکنیم.
از کنارش بلند شد، هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بود که صدای بکهیون که خجالتزده اسمش رو صدا میکرد باعث شد بایسته، سمتش برنگشت و منتظر جملهش شد:
+ خب... با این وسایل روی میز چیکار کنم؟ جمعشون کنم؟
چانیول خوشحال از اینکه سمتش برنگشته بود و بکهیون نمیتونست لبخندش رو ببینه نفس آسودهای کشید.
اصلا سخت نبود از اون لحن خجالتزده و منتظر متوجه بشه که بکهیون میخواد خوراکیهای روی میز رو بخوره و اجازه میخواد، انگار برخلاف چیزی که فکر کرده بود بکهیون یه پسر بچهی لوس و بد غذا نبود، انقدر شکمو بود که جرأت کرده بود بپرسه و این دقیقا همون چیزی بود که چانیول میخواست!
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...