❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10

162 47 1
                                    

چند ساعت اول مهمونی همه چیز به خوبی پیش رفته بود و بکهیون از فضای جدیدی که واردش شده بود، صدای بلند موسیقی و دوستای لوهان که با هیجان ازش استقبال میکردن لذت میبرد، همشون ازش تعریف میکردن و دوست داشتن باهاش حرف بزنن، انگار بینشون پسر یه مجرم نبود... کسی به‌خاطر خانواده و سرنوشتش تحقیرش نمیکرد و تنها چیزی که ازشون دریافت میکرد لبخند و اعتماد به نفس بود... برای اولین بار حس میکرد ارزشمنده و دیده میشه، با این حال همه‌ی حسای خوبش با ورود کای به جمعشون از بین رفته بود، بعد از دیدن اون فیلم ازش میترسید و دوست نداشت نزدیکش بشه ولی نمیتونست به رفتاراش واکنش نشون نده، نمیخواست بقیه هم متوجه حسش بشن و سعی میکرد تا زمانی که خود کای ازش فاصله بگیره به لمسای گاه و بیگاهش بی‌اهمیت باشه.

نگاه خیره‌ش روی بکهیونی بود که تقریبا توی بغل کای بود و سعی میکرد لبخندای اجباریش رو بهش نشون بده، نمیدونست آخرِ لبخندای کثیف کای چیه اما اصلا حس خوبی بهشون نداشت!

یادآوری هشدارای آقای پارک که مدام تکرار میکرد که مسئولیت بکهیون با اونه و اگه کوچک‌ترین اتفاقی براش بیفته خودش و مادرش توی دردسر بدی میفتن، حالش رو بدتر میکرد. آقای پارک انقدر بهشون مشکوک شده بود که خودش تا خونه‌ی کای اونا رو برده بود و لوهان با دیدنِ نگاه متعجب آقای پارک به خونه‌ی خانواده‌ی کیم، دلهره‌ش چند برابر شده بود، حالا اگه اتفاقی برای بکهیون میفتاد باید چی‌کار میکرد؟

مدام توی دلش از بکهیونی که با ذوق بچگانه‌ش از وقتی توی خونه لباساش رو بهش میداد لبخند میزد، معذرت‌خواهی میکرد، به‌هرحال لوهان چاره‌ دیگه‌ای نداشت، نمیتونست بذاره آینده‌ش به همین راحتی نابود بشه، فقط میتونست از دور نگاهشون کنه و نذاره کای زیاده‌روی کنه!

نگاهی به لوهان که حالا بعد از چند دقیقه‌ی طولانی نگاهش رو از خودش و بکهیون گرفته بود و با دوستش حرف میزد انداخت، بعد از نفس عمیقی دوباره لبخند نه چندان صمیمیش رو به بکهیون نشون داد.

- بکهیون.

به آرومی صداش کرد و بکهیون به خودش لرزید، هر لحظه اتفاقات و صداهای توی فیلم توی ذهنش واضح‌تر میشدن و کنترل کردن ترسش سخت‌تر میشد.

+ ب...بله.

- میخوای اتاقمو بهت نشون بدم؟ مطمئنم ازش خوشت میاد.

با لحن مرموزی گفت و بکهیون با ترس بزاقش رو قورت داد، یعنی باید با پسری که به راحتی به دوستش درد میداد میرفت؟

باید بهش اعتماد میکرد؟

+ من... من...

کای نذاشت جمله‌ش رو کامل کنه، دستش رو گرفت و سمت پله‌ها راه افتاد، بکهیون پشتش کشیده میشد و سعی میکرد افکار منفی رو از خودش دور کنه ولی هر لحظه بیشتر از صداها دور میشدن و بکهیون میدونست اگه اتفاقی بیفته کسی نمیتونه صداش رو بشنوه و نجاتش بده!

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]Where stories live. Discover now