بین خواب و بیداری با شنیدن اسمش چشماش رو باز کرد و نگاه گیجش رو به چانیولی که عینک زده بود و پشت میز اتاقش نشسته بود و روزنامه میخوند، داد.
- وقتشه بیدار شی وگرنه مدرسهت دیر میشه.
چانیول با جدیت گفت و بکهیون دوباره چشماش رو بست و جواب داد:
+ بعد از یه شب هیجانانگیز با ددی اصلا نمیتونم راه برم و فکر کنم دوست نداشته باشی بقیه مارکام رو ببینن و منم در جوابشون بگم که آره من با دوستپسرم خوابیدم!
بکهیون گفت و بدون اینکه نگاه ترسناک چانیول رو ببینه دوباره خوابش برد.
وقتی دوباره چشماش رو باز کرد و نگاهش به ساعت روی میز افتاد ساعت دو بعدازظهر بود!
خمیازهای کشید و همونطور که دستش رو به موهاش میکشید تا مرتبشون کنه بلند و از اتاق خارج شد، به آشپزخونه رفت و بعد از خوردن یک لیوان شیرکاکائو برگشت تا برای دوش گرفتن آماده بشه اما قبل از اینکه بتونه وارد اتاق بشه نگاهش به کاناپه افتاد.
+ ددی چرا خونهای؟
با تعجب، درحالیکه نزدیک چانیول میشد گفت و چانیول کمی عینکش رو پایین داد و نگاهی بهش انداخت.
- یه سری پرونده هستن که باید توی خونه تکمیلشون کنم.
کوتاه جواب داد و دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول تایپ شد.
بکهیون شونهای بالا انداخت و سمت حموم راه افتاد.
دقیقا یک ساعت بعد از حموم خارج شد و بعد از پوشیدن حوله از اتاق خارج شد و چانیول رو توی همون حالت دید. همچنان مشغول تایپ بود و توجهی به اطرافش نمیکرد. اخم کرد و به اتاق خودش رفت، بههرحال اون هم باید درس میخوند پس تا چهارساعت بعد از اتاقش خارج نشد اما لعنت وقتی اون مرد لعنتی توی خونه بود چطور باید روی درس تمرکز میکرد وقتی میتونست توی بغلش باشه و نگاه شیفتهش رو داشته باشه؟
صادقانه اگر قرار بود اعتراف کنه اون نگاه شیفته و لحن محکم ددیش بهش شجاعت و اعتمادبهنفسِ قدمای بعدی رو میدادن، باعث میشدن حریصتر بشه و دلش بخواد بیشتر اون مرد رو داشته باشه اما خب... بههرحال قرار نبود اون جملهی ددیش رو فراموش کنه:
"من مال تو نیستم"
مال بکهیون نبود اما بکهیون باید تمامش رو بهش میداد و این اصلا خوشایند نبود پس بکهیون هم باید تمامِ اون مرد خودخواه رو برای خودش میکرد... تمامش رو!
کلافه کتابش رو بست و از اتاق خارج شد، اون لعنتی همچنان مشغول تایپ بود پس چرا خسته نمیشد؟
کنار چانیول نشست و تلویزیون رو روشن و صداش رو تا جایی که گوشاش اذیت بشن زیاد کرد اما لعنت که چانیول همچنان توجهی بهش نداشت.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...