بعد از چند ماه نشستن پشت میز کوچیک آشپزخونه و صبحانه خوردن با مادرش سختتر از چیزی بود که انتظارش رو داشت، مادرش نگاهش نمیکرد و فقط صدای برخورد چاپستیک فلزیش به کاسهی برنجش شنیده میشد، شاید بهتر بود به جای حرف زدن و مقدمهچینی فقط چیزی که میخواست به مادرش بده و به مدرسه بره، پاکت سفیدی از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت، با دیدن نگاه خیرهی مادرش که اول پاکت و بعد چشماش رو نشونه گرفت، توضیح داد:
- یهکم پول جمع کردم، برای هزینههای خونه.
با بیجواب موندن جملهش ادامه داد:
- پول دانشگاهم دارم جمع میکنم، بازم دارم نگران نباش.
+ جالبه... فکر میکردم گشتن و تفریح با دوستای معروف و پولدارت خرج زیادی داشته باشه!
مادرش با لحن حرصدرار همیشگی گفت و لوهان کلافه نفس عمیقی کشید.
- کار خاصی نمیکنیم که نیاز باشه پول خرج کنم!
اینبار مادرش چاپستیکش رو روی میز کوبید و کمی سمتش خم شد.
+ به نظرم درآمدت یهکم زیاده لوهان بعد از مدرسه مدام با بکهیون و دوستشی و فقط یک شیفت کار میکنی، این چه کاریه که برای یک شیفتش انقدر حقوق میگیری؟ اگه انقدر خوبه به منم معرفیش کن تا باهم پول دربیاریم!
با لحن مادرش اخم کرد، تا کی قرار بود به سختیاش پوزخند بزنه و حالا غیرمستقیم بهش بگه شک داره که پسرش یه فاحشه یا خلافکار نباشه!
با لبخند تلخی لیوان آبش رو سر کشید و درحالیکه زیپ کولهش رو میبست با لبخندی که حالا به پوزخند عصبی تبدیل شده بود جواب داد:
- تو نمیتونی انجامش بدی، باید برای شغلم یه صورت جوون و خوشگل و بدن سکسی داشته باشی.
+ کی انقدر عوض شدی لوهان؟
با فریاد مادرش بلند شد و کمی به سمتش خم شد.
- نمیدونم مامان... شاید وقتی که ازم خواستی یه مرد ثروتمند رو اغوا کنم... شاید وقتی که شوهرتو به من ترجیح دادی... شاید وقتی که کل بچگیم با تنفر گذشت... نمیدونم مامان حتما یکی از همین وقتا بود که عوض شدم... البته مطمئنم توی ذهنت بیشتر از 'عوض شدن' کلمهی 'هرزه' نقش بسته بود و فقط نتونستی اعترافش کنی!
دستش رو روی پاکت پول کوبید و توی صورتش خم شد.
- ولی نگران نباش هنوز انقدر نشکستم که بدنمو بفروشم... فقط مشروب میریزم و گاهی با مشتریا لاس میزنم پس با خیال راحت برو و با این پول یهکم خرید کن... با این لباسای کهنهت همکلاسیام مدام بهت زل میزنن.
سمت در رفت، نمیتونست بیشتر از این خونه رو تحمل کنه.
بلافاصله با باز کردن در متعجب به سه مردی که با کت و شلوارهای یکدست جلوش ایستاده بودن خیره شد.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...