سر دردناکش رو بین دستاش گرفته بود که با ورود دختر فریاد زد:
- نمیبینی میزم خالیه؟
دختر به سرعت بیرون رفت تا نوشیدنی بیاره و بکهیون یقه اسکیش رو درآورد، سیگار دیگهای روشن کرد و همونطور که پک عمیقی میزد دختر با سینی وارد شد و سمتش اومد. با دیدن بالاتنهی برهنه بکهیون خجالتزده سرش رو پایین انداخت و جلو اومد تا سینی رو روی میز بذاره اما پاشنهی کفشش پیچ خورد و به دست بکهیون برخورد کرد، سیگار از بین انگشتای بکهیون لیز خورد و روی رانش افتاد و قسمتی از شلوارش رو سوزوند، دختر وحشتزده شروع به معذرتخواهی کرد و سیلیای که با قدرت به صورتش خورد روی زمین پرتش کرد، شوکه دستش رو روی صورتش گذاشت و با فریاد بکهیون وحشتزده نگاهش کرد.
- هرزهی بیعرضه معلومه چه غلطی میکنی؟
+ من... معذرت میخوام... پام پیچ خورد.
دختر به سرعت شروع به معذرت خواهی کرد و بکهیون تنها چیزی که میشنید صدای چانیول بود.
"نارا همسر آیندمه"
همونطور که به دختر ترسیده خیره بود زیر لب با نفرت زمزمه کرد:
- نارا... کیم... نارا...
به دختر که روی زمین نشسته بود خیره شد و خیلی طول نکشید دستاش بین موهای دختر فرو بره و به موهاش چنگ بزنه، دختر درحالیکه از درد موهاش ناله میکرد سعی میکرد خودش رو آزاد کنه که بکهیون توی صورتش خم شد و همونطور که فشار دستش رو بیشتر میکرد گفت:
- تو خیلی بدشانسی که امروز منو دیدی... امروزی که توی وجودم چیزی جز نفرت پیدا نمیشه... چطوره با سوزوندن تو شروع کنیم؟
نگاه وحشتزدهی دختر با قطرههای اشکی که روی گونههاش لیز میخورد همراه شده بود، لبای خشکشدهش رو با زبون خیس کرد و با ترس زمزمه کرد:
+ من... امروز روز اول کارمه... معذرت میخوام.
با اتمام جملهی دختر پوزخندی گوشهی لباش شکل گرفت و زمانی رو به یاد آورد که ددیش برای ترسش از ادارهی پلیس تنبیهش کرده بود و بکهیون درست با همین لحن رقتانگیز گریه و التماس کرده بود!
موهای دختر رو ول کرد و کمی خم شد، با آرامش ترسناکی موهای دختر رو پشت گوشش داد و زمزمه کرد:
- چند سالته؟
فک دختر شروع به لرزیدن کرد و به سختی لباش رو از هم فاصله داد.
+ هجده... سال.
- جالبه... ما هم سنیم اما من کسیم که دستور میده و تو یه هرزهی بیارزشی که مجبوره اطاعت کنه!
+ من... معذرت میخوا...
با فشرده شدن ناگهانی چونهش ساکت شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد، امروز اولین روز کاریش توی این بار بود و انقدر بدشانس بود که گند بزنه، چه اهمیتی داشت یه فاحشه نباشه؟
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...