وارد خونه شد و کیفش رو جلوی در رها کرد، کتش رو دراورد و همونطور که دکمههای سرآستینش رو باز میکرد نگاهی به اطراف انداخت، بکهیون کجا بود؟
وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز ابروهاش با تعجب بالا رفتن، بکهیون هیچوقت برای لوهان همچین چیزی آماده نمیکرد!
نفس عمیقی کشید، چشماش رو بست و دستش رو مشت کرد. عصبانیت، خشم و شایدم حسادت داشتن از کنترل خارجش میکردن اما نه... الان وقتش نبود... باید مثل چند روز گذشته صبر میکرد... فعلا!
از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاق بکهیون رفت، با شنیدن صدای آب فهمید باید صبر کنه تا کوچولوی لعنتیش خارج بشه و بعد ازش بخواد که براش توضیح بده!
هنوز دو قدم برنداشته بود که صدای پیام گوشی بکهیون مثل روزهای گذشته بلند شد و اعصابش رو بیشتر به بازی گرفت.
با خشم گوشی رو از روی تخت برداشت و از کوچولوی لعنتیش بهخاطر نذاشتنِ قفل تشکر کرد!
"اوپا بیا باهم قرار بذاریم چون دفعهی بعد میخوام لباتو ببوسم"
با خوندن متن پیام و بعدش اسم ذخیره شدهی دختر که قلب قرمز رنگی هم کنارش داشت، تمام بدنش داغ شد.
نفهمید چند دقیقهست که به صفحهی خاموششدهی گوشی خیره شده و با خشم و تندتند نفس میکشه.
چطور؟
چطور بکهیون به اون دختر اجازه داده بود که انقدر راحت بهش پیشنهاد بده؟
عاشقش شده بود؟
دوستش داشت؟
به چه حقی تمام حرفاش رو فراموش کرده و به خودش جرأت داده بود بازیش بده؟
با پیچیدن بوی شامپوی بکهیون توی اتاق، از خلسهی تاریکش بیرون اومد و با چشمای ناخوانا به نزدیکشدنش خیره شد. هر قدمی که بهش نزدیک میشد چانیول یاد حماقتاش میفتاد، گذاشته بود بهش دروغ بگه، به دختری نزدیک بشه و میخواست باهاش قرار بذاره، چطور میتونست انقدر وقیحانه چانیول رو نادیده بگیره؟
با قرارگرفتن بکهیون روبهروش، بدون اینکه فرصتی بهش بده گوشیش رو جلوش گرفت و بعد از روشن کردن صفحهش با لحنی که سعی میکرد خشن نباشه، پرسید:
- این چیه؟
بکهیون نگاهی به متن پیام انداخت و بعد از خوندنش با ترس به چشمای عصبانی و قرمزشدهی چانیول خیره شد.
- خفه شدی؟ گفتم این چیه؟ چرا باید همچین چیزی بهت بگه؟
بکهیون همچنان سکوت کرده بود و همین هم چانیول رو بیشتر از قبل عصبانی میکرد.
گوشی رو برگردوند سمت خودش و بعد از کمی بالا و پایین کردنش دوباره جلوی صورت بکهیون قرارش داد.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...