❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42

139 40 1
                                    

"هی لوهان...صبح بخیر"

لوهان طبق معمول چند روز گذشته صبحش رو با پیام سهون شروع میکرد، نمیدونست دلیلش چیه و چند روزی بود که سهون مدام بهش پیام میداد.

هنوز از بکهیون خبری نداشت و حدس میزد حتما باز آقای پارک گوشیش رو ازش گرفته.

"امروز میام دنبالت باهم بریم دانشگاه"

با پیام دوم سهون دستپاچه از تختش بیرون اومد و جلوی آینه دوید.

- خدایا باید دوش بگیرم این چه وضعیه.

با لبی که هیجان‌زده به دندون گرفته بود تایپ کرد:

"باشه منتظرتم"

نمیدونست دلیل توجه ناگهانی سهون چیه و اون یک هفته‌ای که غیب شده بود چه اتفاقی براش افتاده بود اما لرزش و هیجان قلبش انقدری بود که مغزش رو خاموش کنه و فقط با اشتیاق از این توجه لذت ببره!

نیم ساعت بعد جلوی آینه ایستاده بود و با لبخند به خودش نگاه میکرد، برگشتن به استایل و خود سابقش بهش اعتمادبه‌نفس میداد و با یادآوری محبوبیتش فکرای دوست‌داشتنی به مغزش هجوم میاوردن، شاید بهتر بود کمی تلاش کنه تا توجه سهون رو جلب کنه، اگه قبلا تونسته بود خیلیا رو شیفته‌ی خودش کنه چرا الان امکان نداشت؟

با صدای گوشیش به سرعت کیفش رو برداشت و بیرون دوید، با دیدن سهون که کلاه کاسکتش رو برداشت و دستاش رو بین موهاش برد نفسش رو حبس کرد و وقتی سهون با لبخند محوی بهش خیره شد دستای لوهان با هیجان بندهای کوله‌ش رو فشار دادن.

+ سلام لو.

لوهان لبخند کوچیکی بهش زد و نزدیک شد.

- پس زنده‌ای، چی شده که یاد من افتادی؟

+ فقط یه‌کم کار داشتم و خب شاید دلم برات تنگ شده بود؟

لوهان شوکه چندبار پلک زد و سهون کلاه کاسکت دیگه‌ای سمتش گرفت.

+ زودباش لوهان، دیرمون میشه.

لوهان خداروشکر میکرد که میتونه صورت سرخ‌شده‌ش رو زیر کلاه کاسکت مخفی کنه!

به سرعت پشت سهون جا گرفت.

- هنوز دوساعت وقت داریم دیر نشده.

+ میخوای بریم کافه‌ی نزدیک دانشگاه و باهم صبحانه بخوریم؟ من گشنمه.

و برای بار هزارم توی این چند روز لوهان تپشای دیوانه‌وار قلبش رو حس کرد غافل از اینکه این شروع سورپرایزها و توجهات اوه سهون بهش بود!

......

ساعت عدد یازده رو نشون میداد که لای پلکای قرمز و پف‌کرده‌ش رو باز کرد و دید تار و سردرد باعث شد دوباره چشماش رو ببنده و اخم کنه، تان با سروصدا روی تخت پرید و شروع به لیس زدن صورتش کرد اما بکهیون عکس‌العملی نشون نداد، انگار که تان میدونست پدرش حال خوبی نداره، لیس زدنش رو تموم کرد و خودش رو بهش چسبوند و طولی نکشید که دوباره صدای گریه‌ی بکهیون بلند شد و تان این بار بیشتر خودش رو به بکهیون چسبوند.

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]Where stories live. Discover now