یونا رفته بود و حالا ساعت عدد هشت رو نشون میداد. کنار هم منتظر چانیول ایستاده بودن تا وارد بشه، نارا مدام لبخند میزد و دستاش رو توی هم قفل میکرد اما بکهیون عصبی و کلافه بود. حضور نارا توی خونهشون رو هنوز هضم نکرده بود، چطور باید تحملش میکرد؟ اون هم درست کنار چانیولی که بهش گفته بود هیچوقت تنها نمیمونه!
با ظاهرشدن چانیول جلوشون، نگاه دلتنگش رو بهش داد اما طولی نکشید تا دوباره نگاهش ترسناک و عصبانی بشه، نارا جلو رفت و کت و کیف چانیول رو ازش گرفت.
_ خسته نباشی چانیول... خوش اومدی.
- ممنون نارا.
چانیول بدون اینکه به بکهیون نگاهی بندازه با لبخند جواب نارا رو داد و بکهیون با پوزخند بهشون خیره شد، یعنی تمام این مدت چانیول بوسههاشون، وقتی خسته به خونه برمیگشت رو دوست نداشت؟
این خوشامدگویی احمقانه رو دوست داشت که لبخند میزد؟
دستاش از عصبانیت مشت و نفساش حبس شده بودن، چانیولِ لعنتی حتی نگاهش هم نمیکرد، به چه جرأتی؟
+ به نظرت بوی خوبی نمیاد؟ نارا برامون شام پخته!
با صدا و لحن خشک بکهیون بالاخره نگاه گیج و خستهی چانیول سمت بکهیون برگشت، چقدر همه چیز عجیب شده بود، بکهیون به جای اینکه توی آغوشش باشه عقب ایستاده بود و یه زن غریبه بهش لبخند میزد و هیجانزده منتظر واکنشش بود... این کابوس نبود؟
- دوست دارم سریعتر امتحانش کنم!
چانیول خیره به نارا گفت و نارا سریعا لبخند معذبی زد و بکهیون با پوزخند بهشون خیره شد، قرار بود تا آخر عمرشون انقدر مصنوعی باشن؟
چانیول بهش دروغ بگه و نارا با هیجان باورشون کنه؟
بکهیون خوب میدونست چانیول اصلا مشتاق خوردن غذاهای نارا نیست!
ده دقیقهی بعد سه نفری پشت میز نشسته بودن و نارا با کنجکاوی منتظر دیدن واکنش دو مرد بود، اینکه به خودش جرأت داده بود به خونهی چانیول بیاد تا هم بیشتر با بکهیون آشنا بشه و هم براشون آشپزی کنه و چانیول رو ببینه به اندازهی کافی استرسزا بود و الان که منتظر واکنششون بود حس میکرد میخواد از استرس بالا بیاره!
+ اه...
با بلندشدن صدای بکهیون شوکه نگاهش رو از چانیول گرفت و به چهرهی درهم بکهیون داد، صورتش درهم شده بود و اخمش نشون میداد اصلا از مزهی غذا راضی نیست!
_ چی... چیزی شده بکهیون؟
به سختی زمزمه کرد و بکهیون بلافاصله نگاه کلافه و عصبانیش رو بهش داد.
+ بعد از من چیزی بهش اضافه کردی؟
با لحن خشن و عصبی بکهیون حتی کلمات رو هم گم کرده بود، نمیتونست دهنش رو باز کنه و جواب بده پس فقط سرش رو تکون داد.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...