نمیدونست صدای فریادهاش به گوش چانیول رسیده بود یا نه اما تا صبح اشک ریخته و فریاد کشیده بود، قلبش خالی و مغزش پر شده بود، یک سال میشد که مادرش رو دور ریخته و حرفای چانیول رو باور کرده بود اما به چه قیمتی؟
حتی چانیول هم بهش دروغ گفته بود پس چیزی برای از دست دادن نمونده بود!
زیپ چمدونش رو بست و همونطور که تان رو بغل میکرد از اتاقش خارج شد و قبل از اینکه بتونه از خونه بیرون بره صدای چانیول باعث توقفش شد.
- کجا میری؟
چانیول درحالیکه با تعجب به بکهیونی که چشمای قرمزش پفکرده بودن نگاه میکرد پرسید و بکهیون بعد از چند ثانیه مکث جواب داد:
+ نیاز دارم یهکم تنها باشم.
نگاه ناخواناش رو از چانیول گرفت و قبل از اینکه از خونه خارج بشه گفت:
+ ولی زود برمیگردم.
و صدای بسته شدن در بود که با قورت دادن بغضش همزمان میشد، چیشد که یکدفعه دیدن چشمای قرمز بکهیون، رفتنش از خونه و بغض کردناش تبدیل به روتین شد؟
......
نمیدونست کجا میخواست بره، دیگه حتی خونهی سهون هم نمیتونست بره، به طرز غیرقابلباوری ازش متنفر بود و این تنفر آزارش میداد!
خونهی لوهان هم نمیتونست بره... روزایی رو به یاد میاورد که آجوما بیدلیل ازش متنفر بود!
حتی پدرش هم ازش متنفر بود چه توقعی از بقیه داشت؟!
چندین ساعت رانندگی کرد و وقتی به خودش اومد که داشت وسط مکان ناشناختهای قدم میزد و صدای دریا به گوشش میرسید، چند قدم دیگه کافی بود تا آبی دریا مشخص بشه و بکهیون نزدیک بشه و روی صخرهای بشینه.
حتی نمیدونست جایی که نشسته کجاست و اهمیتی هم نمیداد، به معنای واقعی پوچ شده بود!
خورشید، آسمون، دریا و موجهاش، صدای پرندهها و هوای خنک هیچ زیباییای براش نداشتن، فقط صدای چانیول بود که توی گوشاش اکو میشد و حالش رو بدتر میکرد.
"دقیقا چند روز قبل از اینکه به فرزندی بگیرمت همه چیو فهمیدم اما حاضر نشدم حقیقتو به کسی بگم، تو باید برای من میشدی بکهیون!"
چطور تونسته بود خودخواهانه بکهیون رو پیش خودش نگه داره و بعد به راحتی رهاش کنه؟
حالا باید چیکار میکرد؟
نگاهش رو به آسمون داد و همونطور که تانی که توی بغلش خواب بود نوازش میکرد، زمزمه کرد:
+ مامان... منو میبخشی مگه نه؟ همیشه وقتی میگفتم دوست ندارم منو بغل میکردی و میگفتی دوستم داری... مامان کاش بودی... کاش تا همیشه توی زندان زندگی میکردیم... مامان این بیرون و آدماش خیلی ترسناکن... میترسم... از اینکه شبیهشون بشم میترسم... کاش منم با خودت میبردی...
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...