خیره به چشمای منتظرش توی ذهنش زمزمه کرد لبخندی که سهون به وضوح دروغ بودنش رو تشخیص داد تحویلش داد و زمزمه کرد:
- میبینمت.
بلافاصله از ماشین پیاده شد، کیفش رو بغل کرد تا سرما رو کمتر حس کنه و توی شالگردنی که هنوز بوی سهون رو میداد نفس عمیقی کشید، برای نگاه کردن به برجی که از این فاصله دیده میشد کمی سرش رو بالا گرفت و اهمیتی به دونههای ریز برف که صورتش رو خیس میکردن نداد. اونجا بود... خونه و مردی که حالا میدونست نمیتونه بدون اون زندگی کنه، آغوش و اسمی که باید مال اون میموند...
بههرحال بکهیون تاوانش رو داده بود، جسمش هرگز بلاهایی که سرش اومده بود فراموش نمیکرد، قلبش نمیتونست مثل بقیه آدما آزادانه بتپه، برای عقب کشیدن و پشیمونی زیادی دیر بود، درست وقتی به جای خوردن شام کریسمس همراه پدرش، توی حموم خودش رو برای ددیش آماده میکرد تمام راههای برگشت رو از بین برده بود و حالا تنها اینجا ایستاده بود، با دو احتمالی که به طرز ترسناکی هر دو رو دوست داشت!
- میخوام مال تو باشم... اگه دورم بندازی زندگی نمیکنم ددی.
نفس عمیقی کشید و راه افتاد، طی کردن مسیری که باید پنج دقیقه طول میکشید یک ساعت طول کشید و حالا درحالیکه از سرما میلرزید و دونههای برف موهاش رو خیس کرده بودن مشغول شمردن پنجرهها و پیدا کردن پنجرهی اتاق ددیش بود، با پیداکردنش نفس عمیقی کشید، نمیتونست بیشتر از این تردید کنه، وقت و اجازه ترسیدن نداشت، اون پارک بکهیون بود و باید پارک بکهیون باقی میموند!
......
خونه انقدر ساکت بود که صدای تیک تیک عقربههای ساعت مچیش هم میشنید، انتظارش داشت طولانی میشد و کمکم این فکر که باید واقعا بکهیون رو رها کنه باعث شده بود دوباره مصرف الکلش زیاد بشه، صدای پیامک گوشی بکهیون دوباره بلند شد و چانیول طبق روال این دو روز نگاه گذرایی بهش انداخت، بازم لوهان بود و مثل چهل تماس بیجوابش این پیام هم بیجواب گذاشت. میخواست دوباره لیوانش رو پر کنه که متوجه شد بطری خالیه و بلند شد. با پیچیدن صدای در نگاهی به ساعتش انداخت، ساعت از یازده گذشته بود و فقط یک نفر ممکن بود پشت در باشه...
نفس عمیقی کشید، اگه حدسش درست بود برای اولین بار توی زندگیش نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده!
وقتی درو باز کرد ناخواسته چشماش شروع به آنالیز شخص جلوش کردن، موها و لباسای خیسش، شالگردن قهوهای و بزرگی که برفِ روش هنوز آب نشده بود و در آخر دستای ظریف و زیبایی که به کیف مشکی رنگ چنگ زده بودن و نوک انگشتای سفیدش که بهخاطر فشار به کیف این بار از سرما به کبودی میزدن، بکهیون درست مثل اولین دیدارشون کیفش رو بغل و سرش رو پایین انداخته بود.
- اینجا چیکار میکنی؟
با لحنی سرد و صدایی خشدار پرسید و باعث شد بکهیون سرش رو بلند کنه و به سختی خودش رو قانع کنه که به چشماش خیره بشه، به چشمای درشتی که با اخم نگاهش میکردن خیره شد و همون نگاه بیحس کافی بود که تمام تصوراتش نابود بشه و حالا از حرفی که میخواست بزنه به کل ناامید بود، اون نگاه پر از نفرت کافی بود تا بفهمه دیگه جایی توی قلب و خونهی پارک چانیول نداره و همه چیز رو با دستای خودش نابود کرده.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...