❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22

175 50 0
                                    

به دست کوچیکش که توی دست ددیش فشرده میشد نگاه میکرد، دوباره این مرد ذهن و قلبش رو به بازی گرفته بود و بکهیون این بار عصبانی بود، چطور میتونست فقط با چند جمله احساساتی بهش بده که بکهیون مدت‌ها باهاشون کلنجار بره و چشمای خودش حتی وقتی این جملات رو میگفت کوچیک‌ترین تغییری نکنن؟!

با اینکه آشفته به نظر میرسید و محکم دستش رو گرفته بود بکهیون نمیتونست به کلماتش اعتماد کنه، ددیش رو خوب میشناخت و میدونست فقط چند ساعت طول میکشه باهاش کاری بکنه که با کلماتش تناقض دارن و به بکهیون این حس رو بده که لرزش قلب کوچیکش به‌خاطر گرمای این دستا یه حماقت بزرگه و بکهیون ضعیف‌ترین آدم دنیاست!

چانیول بی‌توجه به نگاه خیره‌ی بکهیون به دستاشون سمت ماشین کشیدش، بکهیون توی سکوت اجازه داد ددیش در رو براش باز کنه و تمام طول مسیر سعی میکرد راه خونشون رو یاد بگیره، خونه‌ای که برای داشتنش تاوان سنگینی داده بود.

چانیول گاهی کلافه دستش رو بین موهاش میبرد و با انگشتاش روی فرمون ضرب میگرفت، بکهیون هیچ حرفی نمیزد و به آرومی نفس میکشید، انتظار هرچیزی رو داشت به جز سکوت، از لحظه‌ای که بکهیون رو توی خونه ندید منتظر بود تا پیداش کنه و طوری تنبیهش کنه که خاطره‌ش تا آخر عمر براش باقی بمونه و اصلا تصورش رو هم نمیکرد وقتی بیبیش دستش رو بگیره ذهنش درگیر چشمای غمگین و دستای سردش بشه نه تنبیهش!

با ایستادن ماشین توی پارکینگ وحشت‌زده سر جاش خشک شده بود، چرا فکر اینجاش رو نکرده بود؟

با کار امروزش قطعا تنبیه میشد!

با فکر اتفاقی که ممکن بود بیفته کنترل لرزش دستاش سخت میشد، با بازشدن در ماشین به ددیش که بی هیچ حرفی در رو براش باز کرده بود زل زد، سعی کرد وحشتش رو بروز نده ولی دردی که موقع بلند شدن حس کرد باعث شد لبش رو به دندون بگیره و چانیول با دیدن چهره‌ی درهمش به خوبی متوجه حالش شد.

- میخوای کمکت کنم؟

به آرومی گفت و بکهیون بدون اینکه به چشماش نگاه کنه در ماشین رو بست و بعد از تکون دادن سرش به نشونه‌ی منفی جلوتر راه افتاد، این اولین باری بود که ددیش جلوتر از اون قدم برنمیداشت، پشتش راه میومد و با دقت قدماش رو زیر نظر گرفته بود ولی بکهیون انقدر نگران تنبیه شدن بود که نمیتونست حس خوبی داشته باشه!

این بار فضای آسانسور کوچیک‌تر به نظر میرسید و بکهیون مضطرب با ناخناش ور میرفت، حرکتی که چانیول خوب میدونست چرا انجامش میده، آخرین باری که بکهیون انقدر مضطرب بود یادش نمیومد و این یعنی بیبیش بعد از مدت‌ها احساس ناامنی میکرد، حسی که باید به سرعت از بین میرفت!

با ورودشون به خونه بکهیون بی هیچ حرفی سمت اتاقش رفت و درست لحظه‌ای که دستش با دستگیره در برخورد کرد صدای ددیش باعث شد وحشت‌زده چشماش رو ببنده و به دستگیره چنگ بزنه.

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]Where stories live. Discover now