وقتی با موهای نمدارش دمای اتاق رو بالاتر برد و بعد توی تخت رفت، بکهیون همونطور که لباس خوابش تنش بود و هنوز موهاش خیس بودن، مشغول ورق زدن کتابش بود و اصلا متوجه حضور چانیول نبود، انقدر فضای داستان و شخصیتا براش جالب بود که دلش میخواست اون هم جز شخصیتا میبود.
چانیول کنار بکهیون دراز کشید، خودش رو کمی بالاتر کشید، کتاب رو از دست بکهیون کشید و باعث شد نالهی اعتراضآمیزش بلند شه.
- باید بخوابیم بکهیون... دیر وقته.
دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و با یه فشار کوچیک بکهیون رو سمت خودش کشید، حالا کمر بکهیون به شکمش چسبیده بود و بکهیون انقدر ذهنش درگیر داستان بود که توجهی به فاصلهی کمشون نکرد، از طرفی چند وقتی میشد که به لمسای چانیول تا حدودی عادت کرده بود و دیگه سعی نمیکرد پسش بزنه.
+ ددی؟
- چیه؟
+ من میخوام جای یکی از شخصیتای این داستانه باشم.
- چرا؟
+ خب اون دور دنیا سفر کرده منم میخوام جاهای زیادی رو ببینم و دوستای خوبی داشته باشم، دنیا خیلی بزرگه و من اینو نمیدونستم، حتی دریا رو هم از نزدیک ندیدم ولی پسر توی داستان سوار کشتی شده بود و وسط اقیانوس ستارهها رو تماشا میکرد.
چانیول همونطور که بینیش رو لای موهای نمدار بکهیون فرو میبرد، گفت:
- رفتن وسط اقیانوس و تماشای ستارهها زیادی آسونه بکهیون، لازم نیست بهخاطرش حسرت بخوری... به نظر من داستان بیون بکهیون با وجود تاریکیش جذابتره و شخصیتش از پسر احمقی که فقط وسط اقیانوس از تماشای ستارهها لذت میبره تاثیرگذارتره!
......
صبح بعد از آماده کردن قهوه آقای پارک و بستن کراواتش منتظر بود تا از در بیرون بره و بکهیون دوباره به تخت برگرده و بخوابه اما با جملهش قلبش با هیجان شروع به تپیدن کرد.
- آماده شو، امروز با من میای دفتر.
اینکه همراه ددیش به محل کارش بره یهکم براش عجیب بود، دیدن آدمای جدید، محل جدید و آشنایی با شغل ددیش بیشتر از هیجانانگیز بودنش ترسناک بود.
چند دقیقهای میشد روی کاناپه نشسته بود و با تبلتش مشغول بود که صدای رمز در توجهش رو جلب کرد و بعد از اون بکهیونی که ذوقزده سمت در میرفت و دکمههای کت جینش رو میبست توجهش رو جلب کرد.
بکهیون با دیدن قیافهی عجیب آجوما که لباساش رو نگاه میکرد با شوق سلام کرد و آجوما بدون اینکه جوابی بهش بده با نگاه ترسناکی ازش فاصله گرفت و وارد شد، با دیدن چانیول روی کاناپه کمی جا خورد، چرا این موقع از صبح هنوز خونه بود؟
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...