- چرا انقدر زود خوابیدی؟ شام نمیخوری؟
چانیول همونطور که به بدنش تکون آرومی میداد گفت ولی بکهیون تکونی نخورد، نمیخواست ددیش رو ببینه!
- ددی میدونه خواب نیستی.
روی تخت رفت و پاهاش رو دو طرف بدن بکهیون گذاشت و روش خیمه زد، ملحفه رو از روی صورتش کنار زد و باعث شد کمی طول بکشه که بکهیون بهخاطر نور چشمای دردناکش رو باز کنه.
صورت کوچیکش رو توی دستای بزرگش گرفت و مجبورش کرد نگاهش کنه.
- ددی همیشه کنارت نیست درسته؟ ممکنه روزی بیاد که من هیچ جای زمین نباشم، اون موقع میخوای چیکار کنی؟
چانیول همونطور که صورتش رو به صورت بکهیون نزدیک میکرد گفت و بکهیون تنها بهش گوش میداد، واقعا اگه یه روز نبود باید چیکار میکرد؟
- بکهیونی باید یاد بگیره تنها از پس خودش بربیاد، حتی با اینکه ددی بهش قول داده همیشه پشتشه و بکهیونی میتونه همه جا حسش کنه.
چانیول همونطور که بینیش رو به گردن بکهیون میمالوند گفت و بکهیون تنها تونست صدای ضعیفی از گلوش خارج کنه.
مثل همیشه ددیش همه چیز رو فهمیده و حق با اون بود.
چانیول میخواست بکهیون رو مستقل رشد بده نه وابسته به چیزی یا کسی اما هیچکدومشون نمیدونستن بکهیون به بدترین نوع وابستگی دچاره... وابستگی به ددی پارک!
چانیول لالهی گوش بکهیون رو بین دندوناش گرفت و بعد از دراومدن صدای بکهیون ولش کرد، مکی به گردنش زد و شروع به بوییدن بیبیش کرد، بیبیای که از روز اول بوی بچه میداد و چانیول نمیدونست عطر تنش اعتیادآوره... اعتیاد به بوی بکهیونی!
شروع به بوسیدنش کردن و بوسههاش رو از گردن تا گوش و گونه و در آخر هم لباش ادامه داد، لبایی که نفسای شیرین بکهیون از بینشون خارج میشدن، لبای باریکی که آویزون شدنشون رو دوست نداشت، لبایی که همیشه باید میخندیدن...
بوسهای به لباش زد و وقتی مطمئن شد چشمای بیبیش دیگه دلخور نیستن از روش کنار رفت.
- میای فیلم ببینیم؟
و چند دقیقهی بعد بود که بکهیون درحالیکه پیتزای بزرگ رو روی پاهاش گذاشته بود، روی کاناپه لم داده بود و همراه ددیش فیلم میدید.
چانیول نمیتونست روی فیلم تمرکز کنه چون یه بچه گربهی خواستنی کنارش نشسته بود که صدای تندتند جویدنش وقتی هیجانزده میشد، صدای فینفینکردنش وقتی قسمت احساسیِ فیلم رسیده بود و صدای خندیدنش وقتی دو کرکتر اصلی همدیگه رو میبوسیدن، با گوشاش بازی میکرد، براش عجیب بود که چرا به بودن این بچه کنارش انقدر عادت کرده!
میتونست مثل زمانایی که بکهیون به خونهش نیومده بود تنهایی بشینه و فیلم مورد علاقهش رو ببینه اما حالا سعی داشت فیلمی رو انتخاب کنه که بکهیون هم دوست داشته باشه، چطور و چرا انقدر عوض شده بود و حتی حس پشیمونی هم نداشت؟
BINABASA MO ANG
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...