نگاه وحشتزدهش رو به چانیول که از دور نگاهش میکرد دوخته بود، با جدیت نگاهش میکرد و بکهیون سعی میکرد ترسش رو با دیدن اخم ددیش از بین ببره، چرا وقتی اخم میکرد انقدر قدرتمند به نظر میرسید؟
امکان نداشت همه چیز انقدر راحت تموم شده باشه، بکهیون تاوان سنگینی برای پاک کردن گذشتهش داده بود و حالا این آدم عجیب که فقط چندبار بکهیون رو دیده بود حق نداشت همه چیز رو خراب کنه!
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
"حق نداری انقدر راحت سقوط کنی... حق نداری گریه کنی بکهیون... پارک بکهیون هیچوقت گریه نمیکنه... از هیچی نمیترسه"
سمت کریس برگشت و کریس کلافه به چشمای خالیش خیره شد، منتظر واکنشی بود تا شک و حدسش رو ثابت کنه اما اخمی که کمکم روی صورت بکهیون مینشسست چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه، اگه بیون بکهیون بود باید شوکه میشد یا حداقل میترسید، این بچه یا واقعا پسر بیون ایونجی نبود و یا پارک چانیول به خوبی تغییرش داده بود و بکهیون درست مثل خودش مرموز و غیرقابلپشبینی شده بود!
- دنبال پسری به این اسم میگردم... اون پسر بهم نیاز داره... میشناسیش؟
بکهیون چند ثانیه به چشمای کریس خیره شد، اون نگاه اصلا ترسناک نبود و بکهیون این بار خواهش و دلسوزی کریس رو حس میکرد.
بکهیون به کمکش نیازی نداشت، اگه قصد نجاتش رو داشت باید مدتها قبل پیداش میکرد، خیلی قبلتر از اینکه مادر و هویتش رو دور بندازه، جسم و روحش رو بفروشه و با علاقه خودش رو توی زندان پارک چانیول حبس کنه، زیادی دیر شده بود و برای چند لحظه میخواست بهش بگه که دیگه گشتن فایدهای نداره و کریس نمیتونه اون پسر رو نجات بده، بیون بکهیون چندین ماه قبل مرده بود!
+ چرا باید بشناسمش؟ اما خیلی جالبه... هم اسم منه.
کریس این بار با ناامیدی نزدیکش شد و گفت:
- مطمئنی؟ امیدوار بودم بشناسیش بکهیون... لطفا... اگه میشناسیش بهم بگو.
اون لعنتی میدونست... بکهیون حاضر بود قسم بخوره این جملات تمامشون التماس بودن و کریس با درموندگی میخواست فقط یه نشونهی کوچیک ازش بگیره تا مطمئن بشه.
با حس دستی دور شونهش به سهون که با لبخند نگاهش میکرد خیره شد، انگار اوه سهون قسم خورده بود توی تمام لحظاتی که به مرگ نزدیک بود پیداش بشه و بکهیون رو از افکار تاریکش بیرون بکشه.
_ حرفت تموم نشده بک؟ زودباش بریم دیگه.
سهون بیتوجه به جو عجیب بینشون گفت و منتظر شد، اهمیتی نداشت چرا بدن بکهیون سرده و چرا انقدر ماهرانه سعی میکنه ترسش رو مخفی کنه، فقط میخواست اون مکالمهای که میدونست بکهیون ازش متنفره رو هرچه زودتر تموم کنه.
BẠN ĐANG ĐỌC
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...