چند روز طول کشیده بود تا تصمیم بگیره و حالا که آجوما پروندهها رو توی دستش دیده بود و وحشتزده نگاهش میکرد فرصت پشیمونی نداشت.
پروندههای توی دستش رو محکمتر گرفت و سعی کرد استرسش توی لحنش مشخص نشه.
آجوما با لحن لرزونی گفت:
- آ...آقا... من...
بکهیون لبش رو به دندون گرفت و جواب داد:
+ آجوما... نگران نباش... به ددی نگفتم.
زن متعجب نگاهش کرد و بکهیون ادامه داد:
+ واقعا قایمشون کرده بودی؟ چرا؟ من اشتباهی کردم؟ با این کارت حس میکنم ازم متنفری... از من متنفری آجوما؟
زن سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی میکرد، جوابی نداشت و نمیدونست باید چیکار کنه، حق با بکهیون بود، ازش متنفر بود و دلیل خاصی هم برای این حسش نداشت!
بکهیون با دیدن استرس و ترسش بغضش رو قورت داد و جملاتی که خودش هم مطمئن نبود درستن گفت:
+ به ددی نمیگم این کارو کردی شاید چند لحظه عصبانی شدی، آدما وقتی عصبانی بشن ممکنه کارای اشتباهی بکنن، شایدم از من متنفر نیستی... فقط... فقط اینطوری حس میکنی... بعدش میفهمی که حست اشتباه بوده.
لبخندی زد که با چشمای غمگینش تضاد زیادی داشت و ادامه داد:
+ بههرحال من برای این پروندهها تنبیه شدم و اینا هم برای اینکه دونفر بهخاطرشون عذاب بکشن زیادی کوچیک و بیارزشن... فکر میکنم اینکه یکیمون تنبیه شده کافیه... آجوما... خودت میدونی نمیشه ددی رو گول زد... اگه بازم کاری بکنی و متوجه بشه ممکنه اخراجت کنه اون وقت تو و لوهان خیلی سختی میکشین... لطفا... حتی اگه از من متنفری کاری نکن که به ضررتون باشه.
با دیدن اخم آجوما لبخندی زد.
+ بیا فراموشش کنیم... برو خونه و استراحت کن من خودم شامو آماده میکنم.
با تموم کردن جملهش به اتاقش رفت و سعی کرد با حموم کردن ذهنش رو آروم کنه.
زن به جای خالیش زل زده بود و بعد از چند دقیقه پوزخند عصبی زد.
- فکر کرده کیه؟ کیه که برام دل بسوزونه یا منو ببخشه؟ پشیمونت میکنم... بهخاطر این غرورت و اینکه وانمود میکنی یه فرشتهای پشیمونت میکنم بکهیون!
......
دو هفته زمان زیادی به نظر نمیرسید ولی بکهیون به طرز عجیبی توی اون دو هفته تغییر کرده بود.
خجالتش تا حد زیادی از بین رفته بود و شبها ترجیح میداد به ددیش بچسبه و بعد از صحبت کردن دربارهی کنجکاویاش و کاراهایی که دوست داره انجام بده توی آغوشش بخوابه و صبحها خودش برای بوسههاشون پیش قدم میشد، به اندازهای که چانیول میخواست توی بوسیدنش حرفهای شده بود و نمیدونست این مهارت نتیجهی کنجکاویای بکهیون توی اینترنته!
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...