از وقتی فهمیده بود مریض نیست زندگیش فرق کرده بود، حتی آقای پارک هم باهاش بهتر رفتار میکرد، حالا میتونست روی درساش تمرکز کنه، هر چند وقت کم داشت و یک هفتهش رو هدر داده بود.
توی زمان کمی که برای امتحان داشت توجه آقای پارک بهش بیشتر شده بود، بکهیون با خودش فکر میکرد که شاید آقای پارک میتونه فشاری که روش هست رو حس کنه، شاید بهخاطر همین بود که تا روز امتحان به بکهیون اجازه داده بود که صبحها بیشتر بخوابه و بیخیال قهوهش شده بود!
در واقع بکهیون هیچوقت نمیدونست که چانیول همیشه قهوهی منشیش رو ترجیح میداده اما خب دیدن قیافهی خوابآلود و اذیتکردنش چیزی بود که باعث میشد قهوهی بدمزهش رو نادیده بگیره!
توی دو هفتهای که به امتحان مونده بود چانیول، بکهیون رو با روشای مختلفی مجبور کرده بود که لباش رو ببوسه!
بهخاطر قهوه درست نکردن، بهخاطر کتابای بیشتر، بهخاطر کمک کردن توی درساش، بکهیون رو وادار کرده بود که لباش رو لمس کنه و چانیول هر بار بدون اینکه بکهیون بفهمه بوسهشون رو عمیقتر میکرد.
......
با استرس جلوی در خونه، آماده ایستاده بود و سعی میکرد روی دوره کردن درساش تمرکز کنه، زیر لب چیزهایی که مهم بود از حفظ تکرار میکرد و بدنش رو مدام تکون میداد.
ناخودآگاه نگاهش به کتونیهای نو و تمیزش افتاد، صبح آقای پارک با وسواس همهی وسایلش رو انتخاب کرده بود و بکهیون حس میکرد توی لباسای جدیدش زیباتر از همیشه به نظر میرسه.
آقای پارک حتی از ادکلن خودش بهش زده بود و بکهیون این بار با وجود اون بوی تلخ از نزدیک، احساس امنیت بیشتری میکرد، انگار آقای پارک هر جا که میرفت همراهش بود و نمیذاشت کسی اذیتش کنه!
خیلی طول نکشید که چانیول با کیفش سمتش اومد و بکهیون انقدر باهوش بود تا از نگاهِ متفاوتش رضایت رو بخونه.
چانیول بدون اینکه متوجه باشه مدام زیر نظر بکهیون بود و توی چند هفتهی اخیر بکهیون کمی یاد گرفته بود معنی نگاههای آقای پارک رو بفهمه و خب قطعا نمیدونست دلیل موفقیت چانیول دقیقا غیرقابلپیشبینیبودنشه!
چانیول برای بار آخر نگاهی بهش انداخت و همونطور که کراواتش رو سفت میکرد، گفت:
- مهم نیست چقدر توی این خونه بیارزشی بکهیون... وقتی پات رو از این در بیرون میذاری و کنارم راه میری باید کاملا لایقِ همراهیم به نظر برسی... لازم نیست به کسی احترام بذاری به جز من... هرکسی باهات حرف زد رسمی و کوتاه جواب بده و اگه سوالای بیربط درمورد زندگیت با من پرسیدن کافیه حرف نزنی تا بفهمن بهشون ربطی نداره... با کسی صمیمی نشو و مثل احمقا سرتو پایین ننداز...
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...